نام کتاب : مبانى تشريع اسلامى(3) نویسنده : مدرسى، سيد محمد تقى جلد : 1 صفحه : 208
روح انسان ريشه دوانده است.
«بلونديل» اخلاق را چنين توجيه مىكند: درك نقص و كوشش در گذر از آن
و اين به ما توانايى گذر از كاستى را در پرتو كنش و عمل، عطا مىكند.
اگزيستانسيا ليسمِ ملحد (سارتر) معتقد است كه نيروى اخلاق از احساس
آزادى برمىخيزد و آزادى من جز با آزادى ديگران كمال نمىيابد.
(هگل) معتقد است كه وجود ذات ديگرى (وجود شخصى ديگر) موجب تعيّنى
يافتن ذات انسان و يكى شدن آن دو مىگردد، و اينكه اصل اخلاق همين حالت تعيّن
يافتن ذات است.
در حقيقت، تجربه شخصى كه از انديشههاى هگل و كانت بر آمد و آن قدر
گسترش يافت تا به اگزيستانسيا ليسم منجر گرديد، امروز باورِ حاكم گشته است.
گريگوار مىگويد: احساس اخلاقى به گونهاى درونى گشته است كه
نمىتوان آن را انكار كرد. رفتار اخلاقى، براى مدّتى طولانى، به عنوان سر تسليم
فرود آوردن (از سرِ عقل و يا احترام) براى يك نظام فوق مادى، معرفى مىگرديد. ليكن
از عصر بايل نمود وابستگى به نظام انسانى را به خود گرفت و اينك به صورت كاملًا
كلّى چونان تجربهاى شخصى و فعّال تلقّى مىشود. [1]
هنگام سنجش اين فلسفهها كه ظاهراً دور از يكديگر به نظر مىرسند
درمىيابيم كه همگى بر وجود «فطرتى اخلاقى» در «ذات بشر» تأكيد دارند و اينكه چنين
فطرتى تا آنجا رشد مىكند كه به درختِ تناور اخلاق بدل مىشود.
تقريباً همگان به وجود دو انگيزش در نفس انسان اعتراف دارند كه يكى
از آن دو آدمى را به «الگو» ها و ديگرى به «ذات» (عقل و شهوت در نگاه ارسطو و
افلاطون، ذاتِ فردى و جمعى در نگاه هگل، اراده نيكو و حساسيّت در نگاه كانت، دوست
داشتن خود و ديگران در نگاه كُنت) فرا مىخوانَد.
اين يكدستى ميان مكاتبِ ناهمسو خود دليلِ وجود گونهاى دوگانگى در
ذات