نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 795
مواضع یاران امام درباره صلح در ساباط
ابوالفرج میگوید: حسن علیهالسلام از راه حمام عمر به راه افتاد،
تا به دیر کعب رسید، و از آن جا حرکت کرد تا بامدادان، نزدیک پل ساباط رسید
و آن جا توقف کرد و چون صبح شد، ندا داد تا مردم گرد آیند. مردم جمع شدند.
او منبر رفت و در ستایش خداوند فرمود:سپاس خدا را تا هر زمان که ثناگویی،
او را بستاید. گواهم که هیچ معبودی جز او نیست؛ تا هر زمان که گواهی، گواهی
دهد. گواهم که محمد، رسول خداست، که او را به حق، فرستاد و بر وحی خود
أمین شمرد. اما بعد، سوگند به خدا! اینک به حمد و فضل خدا، امیدم آن
است که خیرخواهترین خلق خدا، برای بندگانش باشم، و کینهی هیچ مسلمانی را
در دل نگرفته، و خواهان بدی و بلا برای او نباشم. آنچه را در [وحدت و]
جماعت، ناگوار میشمارید، برای شما، از آنچه در جدایی [و اختلاف]
میپسندید، بهتر است. من بهتر از شما، مراقب شما هستم. از فرمانم سرمتابید و
رأیم را برنگردانید. خدا من و شما را بیامرزد و به آنچه محبت و خشنودی او
در آن است،هدایت فرماید! مردم به یک دیگر نگریستند و گفتند:حسن چه میگوید؟
سوگند به خدا! گمان ما این است که میخواهد با معاویه صلح کند و کار را به
او واگذارد. سپس گفتند:سوگند به خدا! او کافر است! آن گاه به خیمهی حسن
علیهالسلام یورش بردند و آن را غارت کردند؛ تا آن جا که جانماز را از زیر
پایش کشیدند. و عبدالرحمن بن عبدالله بن جعال أزدی پیش تاخت و ردای حسن
علیهالسلام را از دوشش کشید [و برد]، و حسن علیهالسلام شمشیر به کمر،
بیردا نشست. سپس حسن علیهالسلام اسب خود را خواست و سوار شد. عدهای از
یاران و شیعیان او دور حضرتش را گرفتند و دشمنان را راندند. حسن
علیهالسلام فرمود:قبیلهی ربیعه و همدان را فراخوانید. آنان را
فراخواندند. آنان نیز همراه عدهای دیگر، دور حسن علیهالسلام را گرفته،
منافقان را دور کردند. هنگامی که حسن علیهالسلام خواست از تاریکیهای
ساباط بگذرد، جراح بن سنان از قبیلهی بنینصیر بنیأسد - که در دستش کلنگی
بود - ناگهان سر رسید و لگام استر حضرت را گرفت و گفت:الله اکبر، ای حسن!
آیا همچون پدر خود، مشرک شدهای؟ او کلنگ را بر ران حسن علیهالسلام چنان
زد که رانش تا استخوان شکافت. حسن علیهالسلام شمشیری بر او نواخت و گردنش
را گرفت و هر دو بر زمین افتادند. عبدالله بن خطل پیش تاخت و کلنگ را از
دست ابنسنان گرفت، و او را با آن چرخاند. ظبیان بن عماره، خود را بر او
افکند و بینیاش را برید. سپس دیگران هجوم آوردند و سر و صورتش را شکافتند و
او را کشتند. حسن علیهالسلام را روی تختی نهاده، به مدائن بردند. سعد بن
مسعود ثقفی، کارگزار حسن علیهالسلام در مدائن بود. علی علیهالسلام او را
به فرمانداری مدائن گمارده بود و حسن بن علی علیهالسلام او را ابقا کرد.
حسن علیهالسلام را برای معالجه، به منزل او بردند. راوی میگوید:سپس
معاویه آمد و در روستای «حبوبیه» مسکن، اردو زد. عبیدالله بن عباس نیز آمد و
در برابر او، اردو زد. [و چون صبح شد، معاویه سپاه خود را به سوی او گسیل
داشت. عبیدالله بن عباس با سپاه خود، در برابر آنان ایستاد. و حمله برد و
آنان را به لشکرگاهشان برگرداند] چون شب فرارسید، معاویه پیکی را نزد
عبیدالله فرستاد که:حسن علیهالسلام پیام صلح برای من فرستاده و کار را به
من سپرده است. تو اگر هم اکنون از من پیروی کنی، رهبری، و گرنه [به ناچار]
پیروی خواهی کرد و مطیع خواهی شد. اگر اکنون نزد من بیایی، 1000000 درهم به
تو میبخشم. نصف آن را اینک، و نصف دیگر را پس از ورود به کوفه میپردازم.
عبیدالله همان شب، پنهانی گریخت و به سپاه معاویه پیوست. معاویه به
وعدهی خود عمل کرد. هنگام نماز صبح، مردم منتظر آمدن عبیدالله بودند تا
نماز جماعت را پشت سر او بخوانند، ولی او نیامد. هر چه گشتند، او را
نیافتند. مردم نماز جماعت را به امامت قیس بن سعد خواندند.... سپس معاویه
پیکی را نزد حسن علیهالسلام فرستاد تا صلح را بپذیرد و امام علیهالسلام
پاسخ داد.... [1] .