responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 985

نمایان شدن آب در بیابان‌

مسعودی از یحیی بن هرثمه نقل می‌کند که گفت:
در راه، معجزات شگفتی از امام هادی علیه‌السلام دیدم، از جمله این که در راه در جایی فرود آمدیم که آب نداشت، اسبان و شتران ما از تشنگی در شرف نابودی قرار گرفته، و جماعتی از اهل مدینه نیز همراه ما بود. امام هادی علیه‌السلام فرمود: گویا در چند میلی اینجا چشمه‌ای سراغ دارم، عرض کردیم، چنانچه تفضل فرمایی، و ما را شتابان به آنجا ببری در خدمتت خواهیم بود، ما را از راه برگرداند، و حدود شش میل راه پیمودیم، ناگاه به دشتی رسیدیم که پر از باغ‌های سرسبز، با چشمه‌ها و درختان و کشتزارها بود، باغبان، و کشاورز، و هیچ کس دیگری نداشت، فرود آمدیم و آب نوشیدیم، و مرکب‌های خود را سیراب کردیم، و تا بعد از عصر آنجا ماندیم، سپس توشه گرفتیم، و سیراب شدیم، و مشک‌ها را پر کردیم، و به راه افتادیم، خیلی دور نشده بودیم که من تشنه شدم، کوزه‌ای نقره‌ای داشتم که آن را به یکی از غلامان خود سپرده بودم، و او آن را به کمر خود می‌بست، از او آب خواستم، دیدم به لکنت افتاد.
متوجه شدم که کوزه را فراموش کرده، و در آن دشت زیبا جاگذاشته است، به اسب تندرو، و رام خود سوار شدم، و تاختم تا به آنجا رسیدم، و دیدم زمینی لم یزرع و خشک و هموار و بی‌حاصلی است که نه آبی دارد، و نه کشتزار، و سبزه و گیاهی، و نیز محل اقامتمان را دیدم، و سرگین ستوران، و پشگل شتران، و خوابگاه آنان را مشاهده کردم، و دیدم کوزه همانجاست که غلام جا گذاشته است، آن را برداشتم و برگشتم، و به غلام چیزی نگفتم، و چون به نزدیک قطار شتران و کاروان رسیدم دیدم حضرت علیه‌السلام، ایستاده و منتظر من است، تبسم فرمود، و چیزی نگفت، من نیز چیزی نگفتم جز اینکه پرسید: کوزه را پیدا کردی؟ عرض کردم: آری.
راوندی از ابومحمد بصری نقل می‌کند که: با ابوعباس درباره امام هادی علیه‌السلام صحبت می‌کردیم که گفت: ابامحمد! من عقیده‌ای به ولایت اهل بیت علیهم‌السلام نداشتم، و برادرم، و همه کسانی را که این عقیده را داشتند بسیار بد و ناسزا می‌گفتم، تا اینکه جزو آن نمایندگانی شدم که متوکل برای احضار حضرت علیه‌السلام به مدینه فرستاد، ما به مدینه آمدیم، و چون [با ما] بیرون آمد، و در یکی از راهها قرار گرفتیم، و منزلی را که تابستانی و بسیار گرم بود پیمودیم، و از او خواستیم که فرود آید، فرمود: نه. پس گرسنه و تشنه به راه افتادیم، و چون در یک سرزمین خشک و بی‌آب و علف که هیچگونه سایه و آبی برای استراحت نداشت، گرما و تشنگی و گرسنگی شدت یافت، چشم به حضرت علیه‌السلام دوختیم. فرمود: چگونه‌اید؟ به گمانم گرسنه و تشنه‌اید؟ عرض کردیم! آری آقاجان! سوگند به خدا از پا درآمدیم.
فرمود: فرود آیید تا استراحت کنید، و بخورید و بیاشامید.
من از سخن او در این صحرای خشک تفتیده که هیچ وسیله آسایش، و آب و سایه‌ای نداشت تعجب کردم. باز فرمود: چرا فرود نمی‌آیید که استراحت کنید؟ پس شتابان سراغ شتران رفتم تا آنان را بخوابانم، ناگاه دو درخت بزرگ دیدم که بسیاری از مردم را در سایه خود جا می‌دهند، من آنجا را می‌شناختم، سرزمینی بود که هیچ سبزه و آبادی نداشت، و ناگاه چشمه‌ای را دیدم که گواراترین و خنک‌ترین آب از آن جاری بود، پس فرود آمدیم، و خوردیم و آشامیدیم و استراحت کردیم، با اینکه در میان ما کسانی بودند که بارها آن راه را رفته بودند [، و در آنجا هیچ اثری از آب و درخت ندیده بودند]. در این هنگام، شگفتی‌ها در دلم افتاد و به امام علیه‌السلام، چشم دوختم و زمانی دراز درباره او اندیشیدم، و چون نگاهم به او می‌افتاد تبسم می‌فرمود و از من رو برمی‌گرداند. با خود گفتم: سوگند به خدا! من باید [بیازمایم و] به آن پی ببریم، پس پشت درخت آمدم، و شمشیرم را زیر خاک کردم، و دو سنگ بر روی آن نهادم، و از آنجا بیرون رفتم و آماده نماز شدم. پس امام علیه‌السلام فرمود: آیا استراحت کردید؟ عرض کردیم: آری. فرمود: پس به نام خدا کوچ کنید. ما کوچ کردیم، و چون ساعتی راه رفتیم، من برگشتم و آمدم به همانجا، دیدم شمشیر و نشانه‌ها هست، اما [هیچ اثری از درخت و آب نیست] گویی که خدا هیچ درخت و آب و سایه و نمی، در آنجا نیافریده است، در حیرت شدم، و دست به آسمان بلند کردم، و از خدا خواستم محبت و ایمان و معرفت مرا به او پایدار بدارد، و شمشیر را برداشتم، و به کاروان پیوستم، امام علیه‌السلام رو به من کرد و فرمود: اباعباس! کار من بود؟ عرض کردم: آری سرورم! من در شک بودم، ولی اینک، با [ایمان و معرفت و محبت به] تو از بی‌نیازترین مردم در دنیا و آخرت هستم. فرمود: [آری] چنین است، ایشان [یعنی شیعیان ما]، معین و شناخته شده‌اند، نه کسی فزون می‌شود، و نه کسی کم [، و تو نیز از ایشانی].
ابن‌حمزه از یحیی بن هرثمه نقل می‌کند که گفت: در خلافت متوکل، از مدینه تا سامرا در خدمت امام هادی علیه‌السلام بودم، چون بخشی از راه را پیمودیم، سخت تشنه شدیم، و ما و مردم در این باره صحبت می‌کردیم که امام هادی علیه‌السلام فرمود: هم اینک به آب گوارایی می‌رسیم و می‌نوشیم. چندان راه نرفته بودیم که به زیر درختی که از آن آب گوارای خنک می‌جوشید رسیدیم، فرود آمدیم و سیراب شدیم، و آب با خود برداشتیم و کوچ کردیم، و من شمشیرم را به آن درخت آویختم، و آن را فراموش کردم، و چون کمی راه پیمودیم به یاد آوردم، به غلام خود گفتم: برگرد و شمشیرم را بیاور، غلام، دوان دوان رفت، و شمشیر را پیدا کرد و با خود برداشت و شگفت زده برگشت، پرسیدم، چرا شگفت زده‌ای؟ گفت: من به سوی آن درخت برگشتم، و شمشیر را آویزان یافتم، ولی نه چشمه‌ای بود، و نه آبی، و نه درختی. من پس از این خبر، نزد امام هادی علیه‌السلام آمدم، و به او گزارش کردم، فرمود: سوگند یاد کن که این را به کسی [از همراهان] نگویی. عرض کردم: آری.
روی المسعودی:
عن یحیی بن هرثمة قال: رأیت من دلائل أبی‌الحسن علیه‌السلام الأعاجیب فی طریقنا، منها، أنا نزلنا منزلا لا ماء فیه فأشفینا دوابنا و جمالنا من العطش علی التلف، و کان معنا جماعة و قوم قد تبعونا من أهل المدینة، فقال ابوالحسن علیه‌السلام:
کأنی أعرف علی أمیال موضع ماء، فقلنا له: ان نشطت و تفضلت، عدلت بنا الیه و کنا معک، فعدل بنا عن الطریق فسرنا نحو ستة أمیال فأشرفنا علی واد کأنه زهو الریاض، فیه عیون و أشجار و زروع، و لیس فیها زراع و لا فلاح و لا أحد من الناس، فنزلنا و شربنا و سقینا دوابنا، و أقمنا الی بعد العصر، ثم تزودنا و ارتوینا، و ما معنا من القرب، ورحنا راحلین.
فلم نبعد أن عطشت وکان لی مع بعض غلمانی کوز فضة یشده فی منطقته، و قد استسقیته فلجلج لسانه بالکلام و نظرت فاذا هو قد أنسی الکوز فی المنزل الذی کنا فیه، فرجعت أضرب بالسوط علی فرسی [1] لی جواد سریع واغد السیر حتی أشرفت علی الوادی، فرأیته جدبا یابسا قاعا محلا، لا ماء و لا زرع و لا خضرة، و رأیت موضع رحالنا و رؤث دوابنا و بعر الجمال و مناخاتهم، و الکوز موضوع فی موضعه الذی ترکه الغلام.
فأخذته و انصرفت و لم أعرفه شیئا من الخبر، فلما قربت من القطر و العسکر وجدته علیه‌السلام واقفا ینتظرنی، فتبسم و لم یقل شیئا، و لا قلت له سوی ما سأل من وجود الکوز، فأعلمته أنی وجدته [2] .
قال الراوندی: روی أبومحمد البصری، عن أبی‌العباس خال شبل، کاتب ابراهیم بن محمد، قال: کنا أجرینا ذکر أبی‌الحسن علیه‌السلام فقال لی: یا أبامحمد! لم أکن فی شی‌ء من هذا الأمر و کنت أعیب علی أخی و علی أهل هذا القول عیبا شدیدا بالذم و الشتم الی أن کنت الوفد الذین أوفد المتوکل الی المدینة فی احضار أبی‌الحسن علیه‌السلام، فخرجنا الی المدینة.
فلما خرج وصرنا فی بعض الطریق طوینا المنزل، و کان یوما صائفا شدید الحر فسألناه أن ینزل؟
فقال: لا، فخرجنا و لم نطعم و لم نشرب، فلما اشتد الحر و الجوع و العطش فینا و نحن اذ ذاک فی أرض ملساء، لا نری شیئا و لا ظل و لا ماء نستریح الیه، فجعلنا نشخص بأبصارنا نحوه.
فقال: ما لکم أحسبکم جیاعا، و قد عطشتم، فقلنا: ای، والله! و قد عیینا یا سیدنا!
قال: عرسوا، و کلوا، و اشربوا. فتعجبت من قوله، و نحن فی صحراء ملساء لا نری فیها شیئا نستریح الیه و لا نری ماء و لا ظلا، قال: ما لکم عرسوا، فابتدرت الی القطار لأنیخ، ثم التفت اذا أنا بشجرتین عظیمتین یستظل تحتهما عالم من الناس، و انی لأعرف موضعهما أنه أرض براح قفر، و اذا أنا بعین تسیح علی وجه الأرض، أعذب ماء و أبرده، فنزلنا و أکلنا و شربنا و استرحنا، و ان فینا من سلک ذلک الطریق مرارا. فوقع فی قلبی ذلک الوقت أعاجیب، و جعلت أحد النظر الیه و أتأمله طویلا و اذا نظرت الیه تبسم و زوی وجهه عنی. فقلت فی نفسی: والله! لأعرفن هذا کیف هو؟ فأتیت من وراء الشجرة، فدفنت سیفی و وضعت علیه حجرین، و تغوطت فی ذلک الموضع، و تهیأت للصلاة.
فقال أبوالحسن علیه‌السلام: استرحتم؟
قلنا: نعم.
قال: فارتحلوا علی اسم الله، فارتحلنا.
فلما أن سرنا ساعة رجعت علی الأثر، فأتیت الموضع فوجدت الأثر و السیف کما وضعت و العلامة، و کأن الله لم یخلق [ثم] شجرة و لا ماء و ظلالا و لا بللا، فتعجبت من ذلک و رفعت یدی الی السماء، فسألت الله بالثبات علی المحبة و الایمان به، و المعرفة منه، و أخذت الأثر و لحقت القوم، فالتفت الی أبوالحسن علیه‌السلام و قال: یا أباالعباس فعلتها؟
قلت: نعم یا سیدی! لقد کنت شاکا، و لقد أصبحت و أنا عند نفسی من أغنی الناس بک فی الدنیا و الآخرة. فقال: هو کذلک، هم معدودون معلومون، لا یزید رجل، و لا ینقص رجل [3] .
روی ابن‌حمزة: عن یحیی بن هرثمة، قال: أنا صحبت أباالحسن علیه‌السلام من المدینة الی سر من رأی فی خلافة المتوکل، فلما صرنا ببعض الطریق عطشنا عطشا شدیدا، فتکلمنا، و تکلم الناس فی ذلک، فقال أبوالحسن علیه‌السلام: ألآن نصیر الی ماء عذب فنشربه.
فما سرنا الا قلیلا حتی صرنا الی تحت شجرة، ینبع منها ماء عذب بارد، فنزلنا علیه و ارتوینا و حملنا معنا و ارتحلنا، و کنت علقت سیفی علی الشجرة فنسیته.
فلما صرت غیر بعید فی بعض الطریق ذکرته، فقلت لغلامی: ارجع حتی تأتینی بالسیف، فمر الغلام رکضا، فوجد السیف و حمله و رجع متحیرا، فسألته عن ذلک؟ فقال لی: انی رجعت الی الشجرة، فوجدت السیف معلقا علیها، و لا عین و لا ماء و لا شجر، فعرفت الخبر، فصرت الی أبی‌الحسن علیه‌السلام فأخبرته بذلک، فقال: احلف أن لا تذکر ذلک لأحد؟ فقلت: نعم [4] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) کذا فی المصدر، و لعل الصواب: فرس.
(2) اثبات الوصیة: 225.
(3) الخرائج و الجرائح 1: 415 ح 20، اثبات الهداة 6: 250 ح 47، بحارالأنوار 50: 156 ح 45، مدینة المعاجز 7: 486 ح 61.
(4) الثاقب فی المناقب 531 ح 466، مدینة المعاجز 7: 492 ح 64.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادی؛ تهیه و تدوین گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم؛ مترجم علی مؤیدی؛ نشر معروف چاپ اول دی 1384.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 985
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست