responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 986

نذر نصرانی برای امام هادی

راوندی از هبة الله بن ابی‌منصور موصلی نقل می‌کند که گفت:
در سرزمین ربیعه، نویسنده‌ای نصرانی از اهالی کفرتوثا به نام یوسف بن یعقوب بود که میان او و پدر من دوستی و آشنایی بود، روزی نزد پدرم آمد. پدرم گفت: چه کار داری که این وقت آمدی؟ گفت: خواسته‌اند نزد متوکل بروم، و نمی‌دانم از من چه می‌خواهند جز اینکه شفای خود را با صد دینار نذری از خدا گرفته‌ام، و آن را برای علی بن محمد بن الرضا علیهماالسلام می‌برم. پدرم گفت: در این کار موفق باشی.
و او [به سامرا] رفت تا نزد متوکل برود، و پس از چند روز، خوشحال و شادمان برگشت، پدرم به او گفت: داستان خود را برای من بگو.
گفت: به سامرا رفتم، تاکنون به آنجا نرفته بودم، در خانه‌ای فرود آمدم و [با خود] گفتم: قبل از آن که نزد متوکل بروم، و پیش از آنکه کسی از آمدن من خبردار شود می‌خواهم که صد دینار را به ابن‌الرضا علیه‌السلام برسانم. خبردار شدم که متوکل، حضرت علیه‌السلام را در خانه محبوس کرده، و نمی‌گذارد بیرون بیاید، با خود گفتم: چه کار کنم؟ آیا مردی نصرانی از خانه ابن‌الرضا علیه‌السلام بپرسد؟ اطمینان ندارم که پی ببرند و بر نگرانیم افزوده شود. ساعتی اندیشیدم، و در دلم افتاد که بر مرکبم سوار شوم و به شهر درآیم، و بر هر جا که رفت بازش ندارم، شاید بدون آن که از کسی بپرسم خانه‌اش را پیدا کنم. پس دینارها را در کاغذی، و آن را در آستینم گذاشتم و سوار شدم، مرکبم به کوچه و بازارها درمی‌آمد، و هر جای خواست می‌رفت تا به در خانه‌ای رسید و ایستاد، هر چه تلاش کردم که برود نرفت، به غلام خود گفتم: بپرس این خانه کیست؟ گفتند: این خانه علی بن محمد بن الرضا علیهماالسلام است. گفتم: الله اکبر از این راهنمایی! سوگند به خدا! همین بس است. ناگاه خادمی سیاه پوست از خانه بیرون آمد و گفت: آیا تو یوسف بن یعقوبی؟ گفتم: آری. گفت: بفرما. پس فرود آمدم، و او مرا در دالان خانه نشانید، و خود داخل رفت، با خود گفتم: این هم نشانه دیگر، این خادم از کجا نام من و نام پدرم را می‌دانست؟! من که تاکنون به سامرا نیامده‌ام، و کسی در اینجا مرا نمی‌شناسد؟ پس خادم بیرون آمد و گفت: آن صد دیناری را که در کاغذ، در آستین خود داری بده، من آن را به او دادم، و با خود گفتم: این نیز نشانه سوم! سپس برگشت و گفت: داخل شو، نزد حضرت علیه‌السلام که تنها بود رفتم، و او فرمود: یوسف! آیا وقت آن نرسیده که اسلام بیاوری؟ عرض کردم: مولای من! برایم آن اندازه برهان که بس باشد آشکار شد. فرمود: هیهات که تو مسلمان شوی، ولی به زودی فرزند تو فلانی اسلام خواهد آورد، او از شیعیان ماست. و فرمود: ای یوسف! عده‌ای گمان دارند که ولایت ما به امثال شما سودی نمی‌رساند. سوگند به خدا دروغ می‌گویند، ولایت ما امثال شما را نیز سود می‌بخشد، اینک برو برای آنچه آمدی که آنچه دوست داری می‌بینی، و به زودی نوزادی با برکت خواهی داشت. پس نزد متوکل رفتم، و به آنچه می‌خواستم رسیدم و برگشتم. هبة الله می‌گوید: پس از مرگ یوسف بن یعقوب، من پسر او را دیدم که مسلمان شیعه خوبی بود، و به من گفت که پدرش بر دین نصرانی مرد، و خودش پس از مرگ پدر اسلام آورد. او پیوسته می‌گفت: من به مژده مولایم به دنیا آمده‌ام.
قال الراوندی:
أن هبة الله بن أبی‌منصور الموصلی قال: کان بدیار ربیعة کاتب نصرانی، و کان من أهل کفرتوثا [1] یسمی یوسف بن یعقوب، و کان بینه و بین والدی صداقة، قال: فوافانا فنزل عند والدی، فقال له والدی: ما شأنک، قدمت فی هذا الوقت؟
قال: قد دعیت الی حضرة المتوکل، و لا أدری ما یراد منی الا أنی اشتریت نفسی من الله بمائة دینار، و قد حملتها لعلی بن محمد بن الرضا علیهم‌السلام معی.
فقال له والدی: قد وفقت فی هذا.
قال: و خرج الی حضرة المتوکل، و انصرف الینا بعد أیام قلائل فرحا مستبشرا، فقال له والدی: حدثنی حدیثک.
قال: صرت الی سر من رأی و ما دخلتها قط فنزلت فی دار، و قلت: أحب أن أوصل المائة الی ابن‌الرضا علیه‌السلام قبل مصیری الی باب المتوکل، و قبل أن یعرف أحد قدومی.
قال: فعرفت أن المتوکل قد منعه من الرکوب و أنه ملازم لداره، فقلت: کیف أصنع رجل نصرانی یسأل عن دار ابن‌الرضا لا آمن أن ینذر بی فیکون ذلک زیادة فیما أحاذره.
قال: ففکرت ساعة فی ذلک، فوقع فی قلبی أن أرکب حماری و أخرج فی البلد فلا أمنعه من حیث یذهب لعلی أقف علی معرفة داره من غیر أن أسأل أحدا.
قال: فجعلت الدنانیر فی کاغذة، و جعلتها فی کمی و رکبت فکان الحمار یخترق الشوارع و الأسواق یمر حیث یشاء الی أن صرت الی باب دار فوقف الحمار، فجهدت أن یزول فلم یزل، فقلت للغلام: سل لمن هذه الدار؟
فقیل: هذه دار علی بن محمد بن الرضا علیهم‌السلام فقلت: الله أکبر دلالة، والله! مقنعة.
قال: و اذا خادم أسود قد خرج من الدار.
فقال: أنت یوسف بن یعقوب؟ قلت: نعم.
قال: انزل، فنزلت فأقعدنی فی الدهلیز و دخل، فقلت فی نفسی: و هذه دلالة أخری من أین عرف هذا الخادم اسمی و اسم أبی، و لیس فی هذا البلد من یعرفنی، و لا دخلته قط؟
قال: فخرج الخادم فقال: المائة الدینار التی فی کمک فی الکاغذة هاتها، فناولته ایاها، فقلت: و هذه ثالثة، ثم رجع الی فقال: ادخل.
فدخلت الیه و هو فی مجلسه وحده، فقال: یا یوسف! أما آن لک أن تسلم؟
فقلت: یا مولای! قد بان لی من البرهان ما فیه کفایة لمن اکتفی.
فقال: هیهات أما انک لا تسلم، و لکن سیسلم ولدک فلان و هو من شیعتنا.
فقال: یا یوسف! ان أقواما یزعمون أنا ولایتنا لا تنفع أمثالک، کذبوا والله! انها لتنفع أمثالک، امض فیما وافیت له، فانک ستری ما تحب، و سیولد لک ولد مبارک.
قال: فمضیت الی باب المتوکل فقلت: کل ما أردت فانصرفت.
قال هبة الله: فلقیت ابنه بعد موت أبیه و هو مسلم حسن التشیع، فأخبرنی أن أباه مات علی النصرانیة، و أنه أسلم بعد موت والده، و کان یقول: أنا بشارة مولای علیه‌السلام [2] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) کفرتوثا: قریة کبیرة من أعمال الجزیرة، و کفرتوثا أیضا: من قری فلسطین. «معجم البلدان 4: 468».
(2) الخرائج و الجرائح 1: 396 ح 3، الثاقب فی المناقب: 553، کشف الغمة 2: 393، بحارالأنوار 50: 144 ح 28.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادی؛ تهیه و تدوین گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم؛ مترجم علی مؤیدی؛ نشر معروف چاپ اول دی 1384.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 986
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست