نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 883
لبخند زمانه
علویان از خطهی حجاز و عراق، نفس عمیق و راحتی میکشند. برای نخستین
بار، پس از بیست و پنج سال، ترس و دغدغهی آوارگی از دل و جان ایشان، رخت
بربسته و شهد آزادی و امنیت به روانشان جای گرفته است. در همین مدت کوتاه،
وضع زندگی اقتصادی آنان بهتر شده است. برخی به پایتخت (سامرا) کوچ
کردهاند؛ به ویژه پس از بازپس گرفتن مزرعهی حاصلخیز فدک. حکیمه، خواهر
امام هادی (ع)، از پیشاهنگان این کوچ است. پسر بزرگ امام (محمد) که هیجده
سال دارد و بدو اباجعفر میگویند، نیز همراه اوست. بانو حکیمه، خانهای
نزدیک خانهی برادر محبوبش خریده است. برای بسیاری از مردم روشن است که پس
از چندین روزگار نامراد، زمانهی ناسازگار، بر روی اولاد علی (ع) لبخند
اقبال گشوده است؛ اما آیا چنین دورانی پایدار خواهد ماند یا به خزانی دیگر
خواهد گرایید؟ رهبران ترک، با آهنین پنجههای آز، مراکز قدرت را به چنگ
گرفته، در تب و تاب سلطه و شهوت فرمانروایی سوزانند. زمزمهای که از دل
دربار نشأت گرفت، اینک به دغدغهای هراس انگیز بدل شده است. منتصر، عمق
بحران را دریافته و گامی جسورانه بر میدارد. خبرهای موثق از آمادگی نظامی
امپراتور روم (تیفوئیل) میرسد که حاکی از اشغال عن قریب شهرهای ساحلی
سرزمین مصر است؛ از همین رو، وصیف را طلب کرده میگوید: - این سرکش
رومی، حملهای قریب الوقوع در سر میپروراند که مرزهای ما را تهدید میکند.
جز من یا تو کسی نمیتواند که به دفع حملهی او برخیزد؛ بر ماست که به
سرکوب دشمن بشتابیم؛ یا من میروم یا تو؛ نظرت چیست؟ وصیف پاسخ میدهد:
- من میروم. پایتخت، شب و روز، مهیا و آمادهی نبردی نظامی میشود. طبق
فرمان نظامی خلیفه، وصیف باید چهار سال در جبههی شمالی بماند و برگشتش نیز
باید به فرمان او باشد. [1] ابنخصیب از آنجا که کینه و دشمنی شخصیای با
وصیف دارد، از این اقدام خلیفه استقبال میکند. [2] . ... حال خلیفه
روز به روز بدتر میشود. شبها کابوس میبیند. پیوسته به قالیچهای که پدرش
بر روی آن کشته شده، مینگرد و نگاهش به لکه خونی که آبها نتوانستهاند
کاملا آن را بشویند، خیره میماند. نقوش قالیچه، بر فاجعه دامن میزنند. در
یکی از دایرههای منقوش قالی، سواری تاجدار نقش بسته است که نوشتههایی به
زبان فارسی در اطرافش نوشتهاند. از مترجم معنای نوشتهها را جویا میشود.
مترجم گره بر ابرو میافکند و خاموش میماند. منتصر بر دانستن ترجمهی آن
نوشته پای میفشارد. مترجم میگوید: - نوشته است: «من شیرویه پسر
کسری پسر هرمز هستم. پدرم را کشتم و شش ماه بیشتر نتوانستم پادشاهی
کنم.»موجی از اندوه تلخ، بار دیگر خلیفه را در بر میگیرد. هنگامی که همه
از اتاق بیرون میروند، کنار نقش زانو میزند... اقدامات خلیفه، دغدغهی
خاطر ترکان شده است. ابنخصیب بر هراس ترکها دامن میزند. میگوید: «معتز و
مؤید هستند و طبق فرمان شاهنشاهی، اگر منتصر بمیرد، خلافت به معتز منتقل
خواهد شد.» در آغاز ماه صفر، وصیف با بهانهای پوچ به سامرا باز میگردد و
برای خلع معتز و مؤید از ولایت عهدی، منتصر را در تنگنا قرار میدهد. منتصر
در ابتدا مقاومت میکند، اما در مییابد که نپذیرفتن خواستهی او، چه بسا
منجر به ترور دو برادرش از طرف ترکها شود. دو شاهزاده شبانه دستگیر
میشوند و به اتاقی در کاخ منتقل میشوند. پس از بسته شدن درها، معتز
میپرسد: - چرا ما را احضار کردند؟ مؤید که دریافته اوضاع از چه قرار است،
پاسخ میدهد: - بینوا! برای خلع ما. - فکر نمیکنم خلیفه چنین کاری کند! -
او خیر، اما این ترکها را چه میگویی؟ همان لحظه، در باز میشود تا
نمایندهی رسمی دربار با کاتبی برای نوشتن استعفای دو ولیعهد وارد شوند.
مؤید برای موافقت، بی درنگ اعلام آمادگی میکند: - به جان و دل منت پذیرم. اما معتز میگوید: - هرگز چنین کاری نخواهم کرد! مؤید با پا به او میکوبد و میگوید: - اگر انجام ندهی، تو را میکشند. معتز میگوید: - به خلیفه بگویید استعفا نمیدهم! نماینده رسمی، به همراهان اشاره میکند تا بر معتز هجوم آورده و به ضرب تازیانه، او را کشان کشان به اتاقی دیگر برند. مؤید، صدای گریهی برادرش را از اتاقی که در آن زندانی است، میشنود، بر سر گزمگان فریاد میکشد: - چه میکنید سگان بی مروت؟ بگذارید با او حرف بزنم. اجازهی دیدار میدهند. مؤید وارد میشود. دست روی شانهی او میزند. معتز دست از گریه میکشد. مؤید میگوید: - نادان! چرا خودت را به کشتن میدهی؟ فکر میکنی تو را نمیکشند؟ آنها پدرت را کشتند. الان هم همان آدمها هستند. - میگویی چه کنم؟ خویشتن را از خلافت خلع کنم؛ همهی دنیا باخبر میشوند. - خلع از حکومت، بهتر از کشته شدن است. مؤید اندکی خاموش میماند و سپس ادامه میدهد: -
اگر خدا خواهان خلافت تو باشد، خلافت به تو میرسد. معتز تسلیم میشود.
عهدنامهای مبنی بر استعفای دو ولیعهد از خلافت، در حضور رهبران ترک، امضا
میشود. مؤید میپرسد: - میتوانیم لباس قبلی خود را بپوشیم؟ - چرا که نه؟!
همین الآن دستور میدهیم تا برایتان بیاورند. در جوی تقریبا بحرانی از
دسیسهی دغل پیشگان، دو برادر خطاب به خلیفهای که به ایشان خوشامد
میگوید، سلام میدهند. منتصر در حینی که نوشتهای را به آن دو مینماید،
میپرسد: - آیا این امضای شماست؟ معتز خاموش است. مؤید اوضاع را در
مییابد: - آری ای امیرمؤمنان. رو به برادرش میکند و میگوید: - حرف بزن. معتز زیر لب، غرولند کنان، میگوید: - آری ای امیرمؤمنان، خط و امضای من است. منتصر
در حالی که سعی دارد تا آهنگی دلیرانه به کلماتش بدهد، میگوید: - آیا
گمان شما این است که من از خلافت خلعتان کردم، تا پسرم بزرگ و خلیفه شود؟
به خدا سوگند چنین نیست؛ اما ایشان [اشاره به ترکها میکند] اصرار در خلع
شما داشتند. بیمناک بودم که اگر خواستهشان را نپذیرم، مبادا گزندی به شما
برسانند. برادران در مییابند که هدف منتصر فریب آنها نیست. پس دستش را
میبوسند. منتصر با عشق، آنان را در آغوش میگیرد. نخست وزیر نفس راحتی
میکشد [3] و لبخند زنان بر میخیزد تا دستور دهد که کاتبان استعفای
ولیعهدان را بنگارند و به سراسر سرزمینهای اسلامی بفرستند.
[~hr~]پی نوشت ها: (1) تاریخ طبری، طبری، ج 7، ص 408. (2) همان، ص 405. (3) همان، ص 413. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 883