نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 557
زلال زمزمه دوست
بازگشت کاروان حاجیان به بغداد، با ورود شاهزاده «قطر الندی» دختر
خمارویه (فرمانروای مصر)، که به تازگی به همسری خلیفه در آمده است، همزمان
میباشد. رفت و آمد بر دو سوی دجله و پل ممنوع است. چهار قایق بزرگ
پادشاهی مهیای پیشواز و استقبال از قایق همسر خلیفه هستند. [1] . ساختن کاخ
«ثریا» برای سکونت شاهزاده به پایان رسیده است. چند روز بعد، خبر درگذشت
مشکوکانه خمارویه در دمشق میرسد. پسرش (اباعساکر)، در مصر فرمانروایی را
به عهده میگیرد. [2] . خلیفه در بغداد، یازدهم ژوئن (بیست و یکم خرداد) را
به جای بیست و یکم مارس (اول فروردین)، نوروز اعلام میکند و آن را «نوروز
معتضدی» مینامد![3] . نیروهای دولتی در طبرستان با شورشیان علوی به سختی
درگیر شدهاند. و بحران به بغداد نیز کشانده شده است. گزارش جاسوسان بغدادی
حاکی از آن است که پول زیادی از محمد بن زید علوی برای محمد بن ورد عطار
رسیده است؛ تا آن را میان علویان بغداد و کوفه تقسیم کند. پسر عطار دستگیر و
به کاخ «بدر» منتقل میشود. بدر، شخص دوم مملکت، پس از معتضد است. در
بازجویی، ابنعطار اعتراف میکند که پول هر ساله از سوی محمد بن زید میرسد
و او به علویان میرساند. اما معتضد، شیوهی مأمون را دنبال میکند؛ نرمی
با علویان را تا محبوب آنها باشد. فرمان به آزادی پسر عطار و بر گرداندن
اموالش میدهد. از او میخواهد تا تقسیم آشکارا باشد و در این راه،
کارمندان دولت نیز به او کمک خواهند کرد. [4] . ماه شعبان است و خلیفه،
فرمان دستگیری زائران کربلا و کاظمین را صادر میکند. پیش از این، امام
مهدی در نامهای شیعیان را از زیارت حسین و کاظم و جواد (ع) در آرامگاه
قریشیان بر حذر میدارد. [5] . در چنین زمانهی تیره و تاری، محمد بن عثمان
(سفیر حضرت) هوشمندانه در ظاهر ارتباطی با امام ندارد و سخت به بازرگانی
روغن مشغول است؛ اما مردی که ماههاست نزد او رفت و آمد دارد، از او خواهش
میکند به وی اجازه دهد تا امام را ببیند. صبح امروز، آفتاب از لابهلای
ابرهای رنگارنگ سرزده است. مردی که اندکی روغن خریده، خواهشگرانه به محمد
مینگرد. سفیر، همانند گذشته پاسخ میدهد: - راهی نیست! چشمان مرد از اشک
لبریز میشود. دل محمد به درد میآید. آرام میگوید: - فردا، صبح خیلی زود
بیا! بعد سرش را فرو میافکند و به حساب و کتاب مالیاش میپردازد. مرد
میرود، شادمانه در حالی که از خوشحالی در پوستش نمیگنجد. هنوز سپیده سر
نزده است که مرد رهسپار میشود. محمد مشغول به کار است. جوانی گلچهره و
خوشبو در کسوت بازرگانان، کنارش ایستاده است. محمد با چشم، جوان زیبا رو را
به مرد مینمایاند؛ یعنی: «آن که آرزوی دیدارش را داری، اوست.» مرد، سر از
پا نشناخته، به سوی جوان میشتابد؛ چشمانش غرق اشک شوق و مهر است. بوسه بر
دست و پای گمشدهی تازه یافتهاش میزند. حس میکند که سخنان جوان دلش را
به آتش میکشاند. دلش میخواهد های های بگرید تا غمهای انباشته در دلش را
بزداید. او برابر مردی ایستاده که رنجهای پیامبران را بر دوش دارد و رویای
آسمان در چشمانش در افشان است. مرد، پرسان و جویا، سراسیمه و شگفت زده، و
جوان بازرگان، پاسخگو و متین. وقتی آفتاب طلوع میکند، جوان گندمگون
سوی خانهای ساده که بینوایان، در چنین خانههایی زندگی میکنند، به راه
میافتد. محمد، به مرد میگوید: - اگر باز پرسشی داری بپرس، زیرا بعد
از امروز، او را دیگر نخواهی دید. مرد به دنبال جوان به راه میافتد.
میخواهد چیزی بپرسد، اما جوان گندمگون وارد خانهای میشود و پیش از بستن
در میگوید: - نفرین شده، نفرین شده! آن که نماز عشایش را تا زمانی به
تأخیر افکند که [نیمه شب شود و] ستارگان زیادی بدرخشند. ملعون است ملعون!
کسی که نماز صبح را تا زمانی به تأخیر افکند که [هوا روشن شود] و ستارگان
ناپدید شوند. سپس در را میبندد. مرد بی صدا میگرید و نزد محمد میآید. نجواکنان میگوید: - پیش از آن که بپرسم، او پاسخم را داد! مرد
بی اعتنا به طرفی میرود و در کوچههای بغداد از چشمها پنهان میشود. ظهر
امروز، نزدیک «بازار رونویسان»، پیکر «ابنرومی» شاعر را تشییع میکنند.
او به دستور نخست وزیر کشته شده است؛ زیرا در برخی از اشعارش وی را سخت
مورد انتقاد و مذمت قرار داده است. مردم برآنند که او با سم کشته شده است.
[6] . هزاران سرباز بلغارستانی به سوی قسطنطنیه سرازیر میشوند و شهر
را محاصره میکنند. شهر در آستانهی سقوط است. امپراطور از اسیران مسلمان
میخواهد تا در مقابل آزادیشان از شهر دفاع کنند. [7] پس از شکست
بلغاریها، امپراطور پیمانش را میشکند و از دولت اسلامی میخواهد در مقابل
پرداخت پول، اسیران را آزاد کند. در رودخانهی «لامس» که مرز آبی دو دولت
است، دو هزار و پانصد و چهار اسیر مسلمان، در برابر پول، آزادیشان را باز
مییابند. زنان و کودکان نیز میان آنها هستند. [8] . در ذیقعدهی سال دویست
و هشتاد و سه هجری قمری، فرماندهی مخلوع (رافع بن هرثمه) در خراسان شورش
میکند. محمد بن لیث صفار، برابرش میایستد. در این نبرد، رافع کشته میشود
و سرش را به خلیفه معتضد هدیه میدهند! شورشی در سرزمین «تدمیر» در اندلس
رخ میدهد و شورشگران، دو شهر «مرسیه» و «لورقه» را در اختیار میگیرند.
[9] . در آغاز دویست و هشتاد و چهار، خلیفه تصمیم میگیرد تا معاویه و دیگر
خلفای اموی را بر فراز منبر لعن کنند. از خزانه، کتابی بیرون میآورد که
مأمون در زمان خلافتش آن را تنظیم کرده بود. گزیدهای از آن را به صورت
کتابی تدوین میکنند. بغدادیان میگویند: قرار است یازدهم جمادی الآخر آن
را بر منبرها بخوانند. نخست وزیر که، به دست خود، کتاب را رونویسی کرده
است، میگوید: - میترسم به خاطر این نوشته، شورش برپا شود. - اگر کسی دم بر آورد، جز شمشیر نخواهد یافت. پیش از پنج شنبه، نخست وزیر از یوسف بن یعقوب (قاضی القضات) میخواهد تا خلیفه را از تصمیم خود منصرف کند. یوسف به معتضد میگوید: - میترسم با خواندن این نسخه برای مردم، شورش بپا شود. - اگر مردم سر نافرمانی بر فرازند و یا دست به حرکتی بزنند، با شمشیرم جوابشان را میدهم. -ای
امیرمؤمنان! با «طالبیین» چه خواهی کرد؟ آنهایی که خون حسین را طلب
میکنند؛ از انتقام فاجعهی کربلا سخن میرانند و این جا و آن جا سر به
شورش برمیدارند. بسیاری از مردم به خاطر قرابت و نزدیکی به پیامبر اسلام،
به آنان گرایش دارند. در این نوشته، از آنها به نیکی یاد شده است. این
باعث میشود تا مردم، بیشتر به آنها روی بیاورند. طالبیین نیز از این به
بعد زبانشان براتر و دلیلشان محکمتر میشود. معتضد سر به جیب فرو کشیده و
به سکوت پناه میبرد. آری! این نوشته، عقیده و باور مردم را نیرومندتر و
آنان را در شورش مصممتر خواهد کرد. تصمیم خلیفه دگرگون میشود. در نیمه
شعبان امسال، حادثهی شگفتی رخ داده است. معتضد پس از ازدواج با قطری
الندی، ساکن کاخ ثریا شده است. در دل تاریکی، شبح مردی مسلح در کاخ دیده
میشود. هنگامی که خادمی میخواهد او را شناسایی کند، مرد شمشیر را بر
کمربند خدمتکار فرود میآورد. فرمانبر، هراسان میگریزد و شخص مجهول در باغ
کاخ ناپدید میشود. خلیفه هراسان است. از محافظان میخواهد همه جا را
بازرسی کنند. جست و جو تا سپیده دم به طول میانجامد؛ اما اثری از آن مرد
یافت نمیشود. شبهای دیگر، باز شبح آشکار میشود. بر کنگرهی دیوار کاخ،
پودری میریزند که قلابهای مهاجمان بر دیوار قرار نگیرد. خلیفه فرمان
میدهد تا دزدان و عیاران را از زندان بیاورند و آنها را در نقب زنی، بالا
رفتن از دیوارها و قلاب انداختن بر روی آنها بیازمایند و از تدارکات
امنیتی خود مطمئن شوند. [10] . شایعه، دهان به دهان میچرخد. آیا شبح، جن و
پریزادی است که برای ترساندن خلیفه خونریز آشکار شده است؟ آیا شیطان است؟
آیا از جنهای دین باور است که برای انتقام آمده؟ جاسوسان، شایعات را به
خلیفه میگویند. اما به نظر میرسد که خلیفه از میان شایعات، این شایعه را
پذیرفته که پسری فرمانبر، شیفتهی کنیزی شده و داروهای گیاهی خورده و دیده
نمیشود! [11] معتضد، برخی پسران و دختران فرمانبر را تا سر حد مرگ شکنجه
میدهد و در زندانی دیگر میافکند تا راز را دریابد. پریشان خاطری خلیفه،
هنگامی فزونی یافته که در نیمه شبی پاییزی، بار دیگر آن شبح آشکار شده است.
ماه رمضان است و درها باز و بسته میشوند. خلیفه، دیوانهوار در ایوانهای
کاخ این سو و آن سو میدود. گاه شبح را در هیأت راهبی با محاسن سپید
میبیند و گاه با سیمای جوانی زیبا چهره و محاسنی مشکی؛ گاهی چون پیرمردی
با لباس بازرگانان و بار دیگر با شمشیری برهنه. [12] . تندرستی معتضد در
خطر است. او حتی فرمان احضار دیوانگان، رمالان و فالگیران را داده است که
زنی نیز میان آنهاست. کسی نمیداند شبحی که خلیفه میبیند، حقیقت است، یا
ارواح قربانیانی است که در تاریکی به چشم او میآیند. به چشم خلیفهای که
خود بر شکنجههای وحشتناک نظارت میکرد. [13] . آنچه خلیفه در کاخ میبیند،
همچنان به پیچیدگی یک راز مانده است!
[~hr~]پی نوشت ها: (1) تاریخ طبری، ج 10، ص 40. (2) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 275. (3) همان جا. (4) تاریخ طبری، ج 10، ص 42. (5) الغیبة، ص 284؛ بحارالانوار، ج 51، ص 312. (6) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 282. (7) همان، ص 279. (8) تاریخ طبری، ج 10، ص 46. (9) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 280. (10) مروج الذهب، ج 4، ص 277. (11) همان جا. (12) همان جا. (13) همان جا. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 557