responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 392

خبر دادن امام هادی از قتل متوکل‌

راوندی از ابوالقاسم بغدادی، و او از زرافه نقل می‌کند که گفت:
در یک روز عیدی، متوکل خواست که امام هادی علیه‌السلام را پیاده به دربار خود بیاورد، وزیرش گفت: این کار را نکن، خوب نیست، مردم بد می‌گویند. متوکل گفت: در این چاره‌ای نیست. وزیر گفت: اینک که چاره‌ای نیست، به فرماندهان و بزرگان نیز دستور ده که پیاده بیایند، تا مردم گمان نکنند که فقط با ابوالحسن این کار را کرده‌ای.
متوکل آن دستور را داد، و امام نیز پیاده آمد، هوا گرم بود، و امام در حالی که عرق کرده بود به دالان دربار رسید. زرافه می‌گوید: من با او دیدار کردم، و او را در دالان نشاندم، و با دستمال عرق چهره مبارکش را پاک کردم، و گفتم: [آقا جان!] پسر عموی تو [متوکل] با همه این کار را کرده است، از او ناراحت نباش. فرمود: بس است، «سه روز [دیگر] در خانه‌هایتان بهره برید، این وعده‌ای است [الهی] که [در آن] دروغ نخواهد بود» نزد من معلمی بود که اظهار تشیع می‌کرد. من زیاد با شوخی به او رافضی می‌گفتم، شامگاه به خانه برگشتم و گفتم: رافضی! بیا تا با تو سخنی بگویم که امروز از امامت شنیده‌ام، گفت: چه شنیده‌ای؟ و من فرموده امام را برایش گفتم، گفت: ای دربان! تو خود این سخن را از حضرت علیه‌السلام شنیدی؟
گفتم: آری، گفت: به حق آن خدمتی که به تو کرده‌ام، حق تو بر من واجب است نصیحتم را بشنو گفتم: می‌شنوم. گفت: اگر امام هادی علیه‌السلام آن را فرموده باشد، خو را ایمن دار، و دارایی خود را پنهان کن، که متوکل پس از سه روز یا می‌میرد و یا به قتل می‌رسد.
من از سخن او عصبانی شدم، و او را ناسزا گفتم و از خود راندم، او رفت. چون تنها شدم، با خود اندیشیدم که از احتیاط، ضرری نمی‌بینم، اگر حادثه‌ای رخ داد من احتیاط خود را کرده‌ام، و اگر حادثه‌ای پیش نیامد احتیاط، زیان ندارد، پس به قصر متوکل رفتم، و هر چه در آنجا داشتم بیرون آوردم، و آنچه در خانه داشتم، میان خویشان مورد وثوقم پخش کردم، و در خانه خود جز حصیری که بر آن بنشینم نگذاشتم. چون شب چهارم شد، متوکل به قتل رسید، و من و مالم به سلامت ماندیم. از آن تاریخ شیعه شدم، و در رکاب و خدمت حضرت علیه‌السلام قرار گرفتم، و خواستم که برایم دعا کند، و از جان ولایتش را پذیرفتم.
مسعودی از حسین بن اسماعیل یکی از بزرگان نهروان، نقل می‌کند که گفت:
درباره قصر جعفری، و ساختمان‌هایی که متوکل به بنی هاشم دستور داده بود تا بسازند مطالبی است که [اینجا و آنجا] نقل می‌شود، متوکل برای امام هادی علیه‌السلام سی هزار درهم فرستاد، و دستور داد تا با آن خانه‌ای بسازد، نقشه آن کشیده شد، و [تنها] اندکی از پایه [و دیوار] آن بالا آمد، روزی متوکل برای دیدن ساختمان‌ها آمده بود که نگاهش به خانه حضرت علیه‌السلام که بالا نیامده بود افتاد، خوشش نیامد، به وزیر خود عبیدالله بن یحیی بن خاقان گفت: سوگند به جان خودم، باز سوگند به جان خودم، اگر بار دیگر بیایم و ببینم خانه علی بن محمد علیهماالسلام بالا نرفته است، گردنش را می‌زنم.
عبیدالله بن یحیی گفت: ای امیر! شاید در تنگنا باشد، دستور داد تا بیست هزار درهم [دیگر] به او بدهند عبیدالله بن یحیی، آن پول را توسط فرزند خود احمد برای حضرت علیه‌السلام فرستاد و گفت: جریان را به او بگو. احمد خدمت امام رسید و به او خبر را داد، حضرت علیه‌السلام فرمود: اگر بتواند دوباره برای دیدن ساختمان‌ها بیاید.
احمد نزد پدر خود برگشت، و فرموده امام علیه‌السلام را نقل کرد، عبیدالله گفت: سوگند به خدا دیگر نمی‌آید. و چون عید فطر سالی که متوکل در آن کشته شد فرا رسید، متوکل به بنی هاشم دستور داد تا با پای برهنه و پیاده به دیدنش بروند، و قصد او از این کار تنها امام هادی علیه‌السلام بود، پس بنی هاشم و امام هادی علیه‌السلام در حالی که به یکی از موالیان خود تکیه داشت پیاده رفتند، هاشمیون رو به امام آورده گفتند: آقاجان! در این عالم کسی نیست که دعایش مستجاب شود تا خدا ما را از شر متوکل برهاند؟ امام هادی علیه‌السلام فرمود: در این عالم کسی هست که نزد خدا چیده ناخن او از ناقه ثمود هم ارجمندتر است که چون پی شد به درگاه خدا ناله کرد، و خدا فرمود: «در خانه‌های خود سه روز بهره برید، این وعده‌ای است که دروغ نخواهد بود». پس متوکل در روز سوم به قتل رسید. و روایت شده که چون در پیاده روی آزرده شد فرمود: هان که او قطع ارحام کرد، خدا عمرش را قطع کند.
علی بن جعفر می‌گوید: به امام هادی علیه‌السلام عرض کردم: کدامیک از ما [مردم]، دین خود را بیشتر دوست دارد؟ حضرت علیه‌السلام در ضمن بیانی مفصل فرمود: کسی که بیشتر صاحب دین [، و پیامبر صلی الله علیه و آله و امام علیه‌السلام] را دوست دارد، سپس فرمود: ای علی! این متوکل در مدینه ساختمانی می‌سازد که به پایان نمی‌رسد، و پیش از اتمام، به دست یکی از سرکشان ترک می‌میرد.
سعید صغیر می‌گوید: نزد سعید بن صالح دربان رفتم و گفتم: اباعثمان! یکی از یاران تو شدم، سعید بن صالح که شیعه بود، گفت: هیهات! آری، سوگند به خدا! گفت: چگونه؟ گفتم: متوکل مرا فرستاد و دستور داد تا بر امام هادی علیه‌السلام فشار آورم ببینم چه می‌کند، درصدد برآمدم دیدم نماز می‌خواند، ایستادم تا تمام کرد، چون از نماز رو برگرداند، به من رو کرد و فرمود: سعید! متوکل از من دست برنمی‌دارد تا تکه تکه شود! - و با دست مبارک خود اشاره کرد و فرمود: - برو و دور شو. من با ترس بیرون آمدم، و آنچنان هیبت او مرا گرفت که نمی‌توانم بیان کنم چون نزد متوکل برگشتم، فریاد و شیون شنیدم، پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: متوکل به قتل رسید. پس برگشتیم، و من به امامت او ایمان آوردم.
طبرسی با مدرک از حسین بن محمد نقل می‌کند که گفت:
دوست مؤدبی از فرزندان بغا یا وصیف - شک از من است - داشتم، او گفت: امیر هنگام بازگشت از قصر خلیفه به من گفت: امروز متوکل این مرد را که ابن‌الرضا علیه‌السلام می‌گویند زندانی کرد و به علی بن کرکر سپرد، و از ابن‌الرضا شنیدم می‌گفت: من نزد خدا از ناقه صالح ارجمندترم «در خانه‌های خود سه روز بهره برید، این وعده‌ای است که دروغ نخواهد بود»، و مقصود خود را از این آیه و سخن، روشن نکرد که چیست؟ او گفت: من گفتم: خدا تو را ارجمند کند، تهدید کرده است، ببین بعد از سه روز چه می‌شود، چون فردا شد او را آزاد کرد، و از او پوزش خواست، و چون روز سوم شد باغر، و یغلون، و تامش، همراه گروهی دیگر حمله کردند، و متوکل را به قتل رساندند، و فرزندش منتصر را جانشین او کردند.
بحرانی با سند خود از فارس بن حاتم نقل می‌کند که گفت: روزی متوکل، سراغ آقا امام هادی علیه‌السلام فرستاد که سوار شو و با ما به شکار بیا تا به وجودت تبرک جوییم. امام علیه‌السلام به فرستاده متوکل فرمود: بگو: من آماده‌ام، و چون فرستاده رفت، فرمود: دروغ می‌گوید: مقصودش چیز دیگری است. عرض کردم: آقاجان! چه قصدی دارد؟ فرمود: روشن می‌شود، اگر خیری به او برسد نسبتش می‌دهد به قصد [شومی] که نسبت به ما دارد از آن قصدهایی که او را از خدا دور می‌کند [1] ، و اگر شری به او برسد آن را به ما نسبت می‌دهد. او امروز به شکار می‌رود، و او و سپاهش بر پلی که روی نهر است درمی‌آیند، همه می‌گذرند ولی اسب من نمی‌گذرد، و من برمی‌گردم، و او از اسب می‌افتد، و پایش می‌لغزد، و دستش بی‌جان می‌شود و یک ماه بیمار می‌شود.
فارس می‌گوید: امام سوار شد، و ما در رکابش بودیم، و متوکل می‌گفت: پسر عموی مدنی من کجاست؟ گفتند: ای امیر! در سپاه است، می‌آید، گفت: او را به ما برسانید، ما به نهر و پل رسیدیم، پس همه سپاه گذشتند و پل متلاشی شد و فروریخت، ما با امام علیه‌السلام در صفوف آخر مردم بودیم، و فرستاده‌های متوکل در فرمان حضرت علیه‌السلام چون به نهر و پل رسیدیم، اسب حضرت علیه‌السلام باز ایستاد و عبور نکرد، و بقیه عبور کردند، فرستاده‌های متوکل تلاش کردند تا اسب را عبور دهند، ولی عبور نکرد، متوکل لغزید و فرستاده‌ها به او پیوستند، و حضرت علیه‌السلام برگشت. چند ساعتی از روز نگذشته بود که خبر آمد: متوکل از اسب افتاده و پایش لغزید و دستانش از کار افتاد. بیماری متوکل تا یکماه طول کشید. او امام هادی علیه‌السلام را نکوهش کرد و گفت: ابوالحسن علیه‌السلام برگشت تا هنگام افتادن ما نباشد که ما به وجود او فال بد بزنیم. امام هادی علیه‌السلام فرمود: ملعون راست گفت، او آنچه در ضمیر داشت آشکار کرد.
و نیز با مدرک از محمد بن عبدالله قمی نقل می‌کند که گفت: هدایایی را از قم برای سرورم امام هادی علیه‌السلام به سامرا بردم، چون به سامرا رسیدم، خانه‌ای اجاره کردم و درصدد بودم که خود خدمت حضرت علیه‌السلام برسم یا کسی را پیدا کنم که هدایا را به او برساند، نتوانستم، از پیرزنی که با من در خانه بود، خواستم تا زنی را برایم بجوید که او را متعه کنم. پیرزن بیرون رفت تا پیدا کند، ناگاه دیدم در می‌زنند، بیرون رفتم دیدم کودک لاغری است، گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت: آقا و سرورم امام هادی علیه‌السلام می‌فرماید: از زحمت تو و این هدایایی که برای ما آورده‌ای تشکر می‌کنیم، به وطن خود برگرد، و هدایا را با خود ببر، و هشدار که بیش از یک ساعت در سامرا نمانی، و اگر مخالفت کنی، و بمانی، کیفر می‌بینی، مراقب خود باش. گفتم: سوگند به خدا! می‌روم و نمی‌مانم، پس پیرزن آمد و با خود متعه‌ای آورد، او را متعه کردم و شب را ماندم، و با خود گفتم: فردا می‌روم، چون اواخر شب فرا رسید، گروهی به شدت در زدند، پیرزن بیرون رفت، دیدم شبگرد و نگهبان و مأمورانند که مشعل و شمع به دست دارند به پیرزن گفتند: آن مرد و زن را از خانه خود بیرون بیاور، پیرزن انکار کرد، پس به خانه ریختند و من و زن را دستگیر کردند، و همه هدایا و اموال را به غارت بردند، و مرا نیز [نزد حاکم] بردند، و شش ماه در زندان سامرا ماندم. روزی یکی از دوستداران حضرت علیه‌السلام نزد من آمد و گفت: [امام علیه‌السلام می‌فرماید:] آن کیفری که تو را از آن برحذر داشتیم بر تو فرود آمد، امروز از زندان آزاد می‌شوی، به وطن خود برگرد. من در آن روز آزاد شدم، و سرگردان به راه افتادم تا به قم رسیدم، و دانستم که در اثر مخالفت فرمان امام علیه‌السلام، آن کیفر به من رسید.
قال الراوندی:
روی أبوالقاسم البغدادی، عن زرافة قال: أراد المتوکل أن یمشی علی بن محمد بن الرضا علیهم‌السلام یوم السلام، فقال له وزیره: ان فی هذا شناعة علیک، و سوء مقالة فلا تفعل، قال: لابد من هذا.
قال: فان لم یکن بد من هذا، فتقدم بأن یمشی القواد و الأشراف کلهم حتی لا یظن الناس أنک قصدته بهذا دون غیره. ففعل و مشی علیه‌السلام، و کان الصیف، فوافی الدهلیز و قد عرق.
قال: فلقیته فأجلسته فی الدهلیز، و مسحت وجهه بمندیل و قلت: ان ابن عمک لم یقصدک بهذا دون غیرک، فلا تجد علیه فی قلبک.
فقال: أیها عنک (تمتعوا فی دارکم ثلاثة أیام ذلک وعد غیر مکذوب) [2] .
قال زرافة: و کان عندی معلم یتشیع، و کنت کثیرا أمازحه بالرافضی، فانصرفت الی منزلتی وقت العشاء و قلت: تعال یا رافضی! حتی أحدثک بشی‌ء سمعته الیوم من امامکم، قال: و ما سمعت؟ فأخبرته بما قال. فقال: یا حاجب! أنت سمعت هذا من علی بن محمد علیهماالسلام؟
قلت: نعم، قال: فحقک علی واجب بحق خدمتی لک، فاقبل نصیحتی، قلت: هاتها.
قال: ان کان علی بن محمد قد قال ما قلت، فاحترز و اخزن کل ما تملکه، فان المتوکل یموت، أو یقتل بعد ثلاثة أیام. فغضبت علیه و شتمته و طردته من بین یدی، فخرج. فلما خلوت بنفسی تفکرت و قلت: ما یضرنی أن آخذ بالحزم، فان کان من هذا شی‌ء کنت قد أخذت بالحزم و ان لم یکن لم یضرنی ذلک، قال: فرکبت الی دار المتوکل فأخرجت کل ما کان لی فیها، و فرقت کل ما کان فی داری الی عند أقوام أثق بهم، و لم أترک فی داری الا حصیرا أقعد علیه.
فلما کانت اللیلة الرابعة، قتل المتوکل، و سلمت أنا و مالی، فتشیعت عند ذلک، و صرت الیه و لزمت خدمته، و سألته أن یدعو لی، و تولیته حق الولایة [3] .
قال المسعودی: روی عن الحسین بن اسماعیل شیخ من أهل النهرین، قال: و کان من أمر بناء المتوکل القصر المسمی بالجعفری، و ما أمر به بنی هاشم من الأبنیة ما یحدث به، و وجه الی أبی‌الحسن علیه‌السلام بثلاثین ألف درهم، و أمره أن یستعین بها فی بناء دار، فخطت داره و رفع أساسها رفعا یسیرا، فرکب المتوکل یوما یطوف فی الأبنیة فنظر الی داره لم ترتفع، فأنکر ذلک. و قال لعبیدالله بن یحیی بن خاقان وزیره: علی و علی یمینا أکدها لئن رکبت و لم ترفع دار علی بن محمد لأضربن عنقه، فقال له عبیدالله بن یحیی: یا أمیرالمؤمنین! لعله فی ضیقة، فأمر له بعشرین ألف درهم، فوجه بها عبیدالله مع ابنه أحمد، و قال: حدثه بما جری، فصار الیه فأخبره بالخبر، فقال: ان رکب الی البناء.
فرجع أحمد بن عبیدالله الی ابیه فعرفه ذلک، فقال عبیدالله: لیس والله! یرکب و لما کان فی یوم الفطر من السنة التی قتل فیها المتوکل أمر بنی هاشم بالترجل و المشی بین یدیه، و انما أراد بذلک أن یترجل أبوالحسن علیه‌السلام فترجل بنوهاشم و ترجل علیه‌السلام. فاتکأ علی رجل من موالیه، فأقبل علیه الهاشمیون فقالوا له: یا سیدنا! ما فی هذا العالم أحد یستجاب دعاؤه، فیکفینا الله؟ فقال لهم ابوالحسن علیه‌السلام: فی هذه العالم من قلامة ظفره أکرم علی الله من ناقة ثمود لما عقرت ضج الفصیل الی الله، فقال الله: (تمتعوا فی دارکم ثلاثة أیام ذلک وعد غیر مکذوب) [4] ، فقتل المتوکل فی الیوم الثالث.
و روی أنه قال و قد أجهده المشی: أما أنه قد قطع رحمی، قطع الله أجله [5] .
قال علی بن جعفر:
قلت لأبی الحسن علیه‌السلام: أینا أشد حبا لدینه؟
قال: أشدکم حبا لصاحبه - فی حدیث طویل - ثم قال: یا علی! ان هذا المتوکل یبنی بین المدینة بناء لایتم، و یکون هلاکه قبل تمامه علی ید فرعون من فراعنة الترک [6] .
روی ابن‌حمزة:
عن الحسن بن محمد بن جمهور العمی، قال: سمعت من سعید الصغیر الحاجب، قال: دخلت علی سعید بن صالح الحاجب فقلت: یا أباعثمان! قد صرت من أصحابک، و کان سعید یتشیع. فقال: هیهات، قلت: بلی، والله! فقال: و کیف ذلک؟
قلت: بعثنی المتوکل و أمرنی أن أکبس علی علی بن محمد بن الرضا علیهم‌السلام، فأنظر ما فعل، ففعلت ذلک فوجدته یصلی، فبقیت قائما حتی فرغ، فلما انفتل من صلاته أقبل علی و قال: یا سعید! لا یکف عنی جعفر - أی المتوکل الملعون - حتی یقطع اربا اربا! اذهب و اعزب، و أشار بیده الشریفة، فخرجت مرعوبا، و دخلنی من هیبته ما الا أحسن أن أصفه، فلما رجعت الی المتوکل سمعت الصیحة و الواعیة، فسألت عنه؟ فقیل: قتل المتوکل، فرجعنا و قلت بها [7] .
قال الطبرسی: ذکر الحسن بن محمد بن جمهور العمی فی «کتاب الواحدة» قال: حدثنی أخی الحسین بن محمد، فانه قال: کان لی صدیق مؤدب لولد بغا، أو وصیف - الشک منی - فقال لی: قال لی الأمیر منصرفه من دار الخلیفة: حبس أمیرالمؤمنین هذا الذی یقولون: ابن الرضا، الیوم و دفعه الی علی بن کرکر، و سمعته یقول: أنا أکرم علی الله من ناقة صالح (تمتعوا فی دارکم ثلاثة أیام ذلک وعد غیر مکذوب)، و لیس یفصح بالآیة، و لا بالکلام أی شی‌ء هذا.
قال: قلت: أعزک الله توعد، أنظر ما یکون بعد ثلاثة أیام، فلما کان من الغد أطلقه و اعتذر الیه، فلما کان فی الیوم الثالث وثب علیه باغر و یغلون و تامش و جماعة معهم فقتلوه، و أقعدوا المنتصر ولده خلیفة [8] .
روی البحرانی:
باسناده عن فارس بن حاتم بن ماهویه، قال: بعث یوما المتوکل الی سیدنا أبی‌الحسن علیه‌السلام أن أرکب و أخرج (معنا) الی الصید لنتبرک بک، فقال للرسول: قل له: انی راکب، فلما خرج الرسول قال لنا: کذب، ما یرید الا غیر ما قال.
قال: قلنا: یا مولانا! فما الذی یرید؟
قال: یظهر هذا القول، فان أصابه خیر نسبه الی ما یرید بنا ما یبعده من الله، و ان أصابه شر نسبه الینا، و هو یرکب فی هذا الیوم، و یخرج الی الصید فیرد هو و جیشه علی قنطرة علی نهر، فیعبر سائر الجیش و لا تعبر دابتی و أرجع و یسقط من فرسه، فتزل رجله و تتوهن یداه، و یمرض شهرا.
قال فارس: فرکب سیدنا و سرنا فی المرکب معه، و المتوکل یقول: أین ابن عمی المدنی؟ فیقول له: سائر، یا أمیرالمؤمنین! فی الجیش، (فیقول: ألحقوه بنا، و وردنا النهر و القنطرة، فعبر سائر الجیش)، و تشعثت القنطرة و تهدمت، و نحن نسیر فی أواخر الناس مع سیدنا، و رسل المتوکل تحته، فلما وردنا النهر و القنطرة امتنعت دابته أن تعبر، و عبر سائر [الجیش و] دوابنا، فاجتهدت رسل المتوکل عبور دابته فلم تعبر، و عثر المتوکل فلحقوا به، و رجع سیدنا، فلم یمضی من النهار الا ساعات حتی جاءنا الخبر: أن المتوکل سقط عن دابته و زلت رجله و توهنت یداه، و بقی علیلا شهرا، و عتب علی أبی الحسن علیه‌السلام، [و] قال: أبوالحسن علیه‌السلام انما رجع (عنا) لئلا تصیبنا هذه السقطه فنشأم به، فقال أبوالحسن علیه‌السلام: صدق الملعون، و أبدی ما کان فی نفسه [9] .
و روی أیضا: عن «هدایة الکبری»: باسناده، عن محمد بن عبدالله القمی قال: لما حملت ألطافا من قم الی سیدی أبی‌الحسن علیه‌السلام الی سر من رأی، فوردتها و استأجرت بها منزلا، و جعلت أروم الوصول الیه أو من یوصل [الیه] تلک الألطاف التی حملتها، فتعذر علی ذلک، فکلفت عجوزا کانت معی فی الدار أن تلتمس لی امراة أتمتع بها، فخرجت العجوز فی طلب حاجتی، فاذا أنا بطارق قد طرق بابی و قرعه، فخرجت الیه فاذا أنا بصبی منحول، فقلت له: ما حاجتک؟ فقال لی: سیدی و مولای، أبوالحسن علیه‌السلام یقول لک: قد شکرنا برک و ألطافک التی حملتها تریدنا بها، فاخرج الی بلدک، و أردد ألطافک معک، و احذر الحذر کله أن تقیم بسر من رأی أکثر من ساعة، فانک ان خالفت و أقمت عوقبت، فانظر لنفسک. فقلت: انی والله! أخرج و لا أقیم، فجاءت العجوز و معها المتیعة، فمتعت بها وبت لیلتی و قلت: فی غد أخرج، فلما تولی اللیل طرق باب دارنا ناس، و قرعوه قرعا شدیدا، فخرجت العجوز الیهم، فاذا أنا بالطائف و الحارس و شرطه معهما و مشعل و شمع، فقالوا لها: أخرجی الینا الرجل و المرأة من دارک، فجحدتهم، فهجموا علی الدار فأخذونی و المرأة، و نهبوا کلما کان معی من الألطاف و غیرها، فرفعت و أقمت فی الحبس بسر من رأی سته أشهر. ثم جائنی بعض موالیه، فقال لی: حلت بک العقوبة التی حذرتک منها، فالیوم تخرج من حبسک، فصر الی بلدک، فأخرجت فی ذلک الیوم، و خرجت هائما حتی وردت قم، فعلمت أن بخلافی لامره نالتنی تلک العقوبه [10] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) مثلا می‌گوید: چون من قصد دشمنی با او دارم، این خیر به من رسیده است.
(2) هود: 65.
(3) الخرائج و الجرائح 1: 401 ح 8، بحارالأنوار 50: 147 ح 32، و یأتی هذه القصة فی باب الادعیة أیضا بطریق آخر.
(4) هود: 65.
(5) اثبات الوصیة: 232، عیون المعجزات: 133 قطعة منه، بحارالأنوار 50: 209 ح 23 مختصرا.
(6)
مسائل علی بن جعفر: 341 ح 840، الخرائج و الجرائح 1: 411 ح 15، اثبات الوصیة: 231 مع اختلاف فی المتن و السند، بحارالأنوار 50: 152 ح 38.
[7] الثاقب فی المناقب: 539 ح 3.
[8] اعلام الوری 2: 122، المناقب لابن شهرآشوب 4: 407 مختصرا، الثاقب فی المناقب: 536 ح 4، بحار الأنوار 50: 189 ح 1.
[9] مدینه المعاجز 7: 530 ح 95 عن هدایة الکبری للحضینی.
[10] مدینة المعاجز 7: 529 ح 94.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادی؛ تهیه و تدوین گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم؛ مترجم علی مؤیدی؛ نشر معروف چاپ اول دی 1384.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 392
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست