نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 393
خبر از فرزنده شیعی فرد مسیحی
هبة الله موصلی روایت میکند مردی نصرانی که از دیار ربیعه و اصلاً از
اهالی «کفر توثا» (یکی از قریههای فلسطین) بود، به شغل کتابت (نویسندگی)
اشتغال داشت و به نام «یوسف بن یعقوب» خوانده میشد، بین او و پدرم رابطه
دوستی بود، روزی این کاتب نصرانی، نزد پدرم آمد، گفتم: برای چه به اینجا
آمدهای؟ گفت: «به حضور متوکل (خلیفه وقت) دعوت شدهام ولی نمیدانم برای
چه احضار شدهام و از من چه میخواهد؟ و من سلامتی خود را از خداوند به صد
دینار خریدهام و آن صد دینار را برداشتهام تا به امام هادی علیهالسلام
بدهم.» پدرم گفت: در این مورد، موفق شدهای. آن مرد نصرانی نزد متوکل
رفت و پس از اندک مدتی، نزد ما آمد در حالی که شاد و خوشحال بود، پدرم به
او گفت: «ماجرای خود را به من بگو.» او گفت: «به شهر سامرا رفتم، که قبلاً
هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانهای وارد شدم، با خود گفتم بهتر این
است که نخست قبل از آنکه کسی مرا بشناسد که به سامرا آمدهام، این صد دینار
را به امام هادی علیهالسلام برسانم، بعد نزد متوکل بروم، در آنجا دانستم
که متوکل، امام هادی را از سوار شدن (و بجایی رفتن) قدغن کرده و او
خانهنشین است، با خود گفتم: چه کنم، من یک نفر نصرانی هستم، اگر خانهی
ابنالرضا (امام هادی علیهالسلام) را بپرسم، ایمن نیستم که این خبر زودتر
به گوش متوکل برسد و بر بیچارگیی که در آن هستم، افزوده گردد. ساعتی در
این باره فکر کردم، به نظرم آمد که سوار بر الاغم شوم و در شهر بروم و از
مرکب خود جلوگیری نکنم، تا هر کجا که خواست برود، شاید خانهی آن حضرت را
بشناسم، بیآنکه از کسی بپرسم، آن صد دینار را در کاغذی نهاده و به جیبم
گذاشتم و سوار بر الاغم شدم، آن الاغ از خیابانها و بازارها، خود به خود
عبور میکرد، تا اینکه به در خانهای رسید و در همانجا ایستاد، هر چه
کوشیدم تا از آنجا حرکت کند، حرکت نکرد، به غلام خود گفتم: «بپرس که این
خانهی کیست؟» او پرسید، جواب دادند: خانهی ابنالرضا (امام هادی
علیهالسلام) است. گفتم: الله اکبر، دلیلی است کافی، ناگاه خدمتکار
سیاه چهرهای از آن خانه بیرون آمد و گفت: «تو یوسف بن یعقوب هستی؟» گفتم:
آری. گفت: وارد خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند و
سپس به اندرون رفت، با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است، از کجا این
غلام میدانست که من یوسف بن یعقوب هستم، با اینکه من هرگز به این شهر
نیامدهام و کسی مرا در این شهر نمیشناسد، بار دیگر خدمتکار آمد و گفت:
«آن صد دینار را که در کاغذ پیچیدهای و به همراه داری بده»، آن را دادم و
با خود گفتم: این دلیل سوم است بر مقصود. سپس آن خدمتکار نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو! من
به خانهی ابنالرضا علیهالسلام وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانهی
خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: «ای یوسف آیا وقت آن نرسیده تا
رستگار شوی؟» گفتم: «ای مولای من! دلیلها و نشانههایی (بر صدق شما و
اسلام) برای من آشکار گردید، که برای هدایت و رستگاری من کفایت میکند.»
فرمود: «هیهات! تو اسلام را نمیپذیری، ولی به زودی پسرت فلانی مسلمان
میشود و از شیعیان ما میگردد، ای یوسف! گروهی گمان میکنند که دوستی ما
سودی به حال امثال شما ندارد، ولی آنها دروغ گفتند، سوگند به خدا دوستی ما،
به حال امثال تو (که نصرانی هستی) نیز سودبخش است، برو دنبال آن کاری که
برای آن آمدهای، زیرا آنچه را دوست داری، به زودی خواهی دید و به زودی
دارای پسر مبارک خواهی شد. آن مرد نصرانی میگوید: نزد متوکل رفتم، و به
تمام مقاصدم رسیدم و بازگشتم. هبة الله میگوید: من بعد از مرگ همین
نصرانی، با پسرش دیدار کردم، دیدم مسلمان است و در مذهب تشیع، استوار و
محکم میباشد، او به من خبر داد که پدرش بر همان دین نصرانیت مرد، ولی خودش
بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پیوسته میگفت: انا بشارة مولای: «من بشارت مولای خود (امام هادی علیهالسلام) هستم.»
[~hr~]منبع: نگاهی بر زندگی امام هادی؛ محمد محمدی اشتهاردی؛ نشر مطهر چاپ دوم بهار 1377.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 393