نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 1001
نقشه عجیب
از پدرانش شنیده بود که خاندان وحی و رسالت، هیچکس را دست خالی و نومید
بر نمیگردانند و خواستهی آنان را بر آورده کرده، اگر حقی نیز ضایع شده
باشد، آن را میستانند. کمی با خود اندیشید. بالاخره عزمش را جزم کرد و
رهسپار خانهی آن بزرگوار شد. پرسان پرسان خانهی او را پیدا کرد و در زد.
غلامی در را باز کرد. مرد عرب پرسید: - آقا تشریف دارند؟ - نه! چه کار دارید؟ - با خودش کار دارم. - فردا میآید. شما هم فردا تشریف بیاورید. - مگر کجا است؟ کار مهمی دارم! حتما باید امروز ببینمش! -
به دهکدهی خارج از شهر رفته است. کاری داشت و امروز مراجعت نمیکند. اگر
عجله داری، به آن جا برو. مرد عرب به جایی که غلام گفته بود، رفت. در راه
با خود میگفت: عجب آدم بدشانسی هستم. این همه راه کوبیدم و آمدم تا او را
ببینم، اما در شهر نیست! با خود غر میزد و میرفت تا به دهکده رسید. پرس و
جو کرد و به محل اقامت امام رسید و جلو رفت: - آقا! به منزل شما رفتم، گفتند این جا هستید. این بود که خدمت رسیدم. - تو کیستی؟ - اسمم مهم نیست. فقط بدانید که از شیعیان و دوستداران جدتان علی علیهالسلام هستم. - چه کمکی از من ساخته است؟ چه کار میتوانم برایت انجام دهم. -
فدایت شوم! حاکمی که متوکل در شهر ما گمارده. بسیار بیرحم است. پول زور
میخواهد. دستم به هیچ جا بند نیست. مأمورانش چند بار برای مالیات آمده
بودند و چون چیزی در بساط نداشتم، اسب مرا گروگان گرفتهاند، تا پس از
پرداخت مالیات آن را برگردانند. باور کنید حتی بچههایم برای خوردن چیزی
ندارند! - چقدر بدهکارت کردهاند؟ - ده هزار درهم. - نگران نباش. به یاری خدا مشکل تو حل میشود. - ولی چگونه؟ امام
دست به داخل کیسه برد. مرد عرب خوشحال شد. با خود گفت: الآن است که پول را
در آورده و به من میدهد، اما امام قلم و کاغذی در آورد. امید مرد عرب بر
باد رفت. امام چیزی نوشت و فرمود: - این نوشته را بگیر و فردا که به سامرا
آمدم. در حضور مردم، مبلغ نوشته شده را به سماجت از من مطالبه کن. مبادا
کوتاهی کنی! مرد برگه را گرفت و به سامرا بازگشت. با خود فکر میکرد که
امام چه نقشهای دارد! صبح به محلی که امام، گفته بود، رفت. عدهای از
اطرافیان خلیفه و مردم عادی را در اطراف حضرت دید. کمی درنگ کرد که مقابل
مردم چگونه ادعای طلب کند؟ چه بگوید؟ وقتی یاد فرمایش امام افتاد، حس کرد
در شیوهای که امام آموخته، حتما رمز و رازی است و گرنه امام چنین سفارشی
را نمیکرد. جلو رفت و طلب خود را خواست. کاغذ را هم به عنوان مدرک نشان
داد. امام با نرمی و ملایمت از تأخیر پرداخت مبلغ عذر خواست و گفت: - مهلتی
بده تا در وقتی مناسب پرداخت کنم! مرد عرب از فرمایش حضرت جا خورد.
نمیدانست چه بگوید، ولی فهمید سفارش امام برای اصرار و سماجت نمیتواند
بیحکمت باشد. از این رو دوباره گفت: - من از این جا تکان نمیخورم. وقتم
ارزش دارد. بیکار که نیستم بروم و بعدا بیایم. باید همین الآن بپردازی. یکی
دو نفر از اطرافیان خواستند مرد عرب را گوشمالی دهند. یکی از آنان گفت: -
مرد خجالت بکش! میدانی با چه کسی حرف میزنی؟ - به تو مربوط نیست. طرف
حساب من این آقا است، نه تو. پس بهتر است تو دخالت نکنی. خواستند درگیر
شوند که امام مانع شد و آنها را به آرامش دعوت کرد. خبرچینان متوکل،
بلافاصله خبر را به گوش خلیفه رساندند. متوکل دستور داد هزار درهم برای
امام فرستادند. امام همهی پول را به مرد عرب بخشید. مرد عرب در راه
بازگشت، میخندید و با خود میگفت: - خدا بهتر میداند رسالتش را در چه
خاندانی قرار دهد. عجب نقشهای بود. از پول دستگاه حکومتی، به آنان مالیاتم
را میدهم؛ تازه مقداری برای خودم میماند! [1] .
پی نوشت ها: (1) بحارالانوار، ج 50، ص 175. منبع: حیات پاکان: داستانهایی از زندگی امام هادی؛ مهدی محدثی؛ بوستان کتاب چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 1001