عمّهام حضرت زينب خاتون نزد من نشسته و گريه مىكند
و مىفرمايد :
اى جان عمّه، اى فاطمه برخيز تا به خيمه رويم، نمىدانم برسر ساير دختران
و برادر بيمارت چه آمده
من برخاستم و عرضه داشتم :
اى
جان عمّه، آيا در نزد شما خرقه و پارچهاى هست
كه من سر خود را از چشم نامحرمان
بپوشانم؟
حضرت زينب سلام اللّه عليها فرمود : اى فاطمه عمّه تو مثل تو است يعنى سر من نيز برهنه است و چيزى ندارم كه سر خود را با آن بپوشانم .
فاطمه سلام اللّه عليها مىفرمايد : چون نظر
كردم ديدم سر عمّهام برهنه و بدنش از صدمه ضربتهائى كه به او رسيده سياه شده است .
بارى فاطمه سلام اللّه عليها مىفرمايد : چون با
عمّهام به خيمه آمديم ديديم هرچه در آنها بود به غارت بردهاند و برادرم حضرت على
بن الحسين عليهما السّلام به همان نوع كه آن ملعون پوست از
زير او كشيده بود و او را از طرف روى برخاك انداخته بود برهمان حال افتاده و از شدّت گرسنگى و تشنگى و بيمارى نتوانسته برخيزد و بنشيند، چون من
و عمّهام آن بيمار را برآن حال ديديم و چشم آن
حضرت نيز بما افتاد همه شروع به گريه نموديم،
ما براحوال آن بيمار تشنه و گرسنه كه
برخاك افتاده بود مىگريستم و او براحوال سربرهنگى و دربدرى و غارت شدن ما گريه مىكرد، پس من
و عمّهام بازوهاى او را گرفته از
روى خاك بلند كرده و نشانديم و همه گريه مىكرديم
و در اطراف آن مظلوم بيمار نشسته بوديم و در نهايت خوف و اضطراب و نوحه و ناله بوديم
و امام عليه السّلام نه حالت خوابيدن داشت و نه طاقت نشستن، از شّدت گرسنگى و تشنگى گاهى بلند
مىشد و زمانى سر به خاك مىنهاد، و احيانا به زنهاى پريشان نگاه
مىكرد كه همه سربرهنه و بدنها از شدّت تازيانه و كعب نيزه كبود شده و اين منظره آن
بزرگوار را سخت آزار مىداد و بىاندازه برحزنش افزوده بود .