بعد از غارت شدن خيمهها من بردر خيمه ايستاده بودم و به جسد پاره، پاره پدر بزرگوارم
و اصحاب كرام او كه همه با بدنهاى چاك چاك مانند گوشتهاى قربانى برروى ريگها افتاده بودند نگاه مىكردم مشاهده كردم كه آن گروه بىدين برروى ايشان اسبها مىدواندند و من متحيّر بودم كه بعد از پدر بزرگوارم از دست بنى اميّه برما چه واقع
خواهد شد، آيا ما را مىكشند يا اسير مىكنند ناگاه ديدم ملعونى بىحيا براسب خود سوار
بود و جمعى از زنان را به جلو انداخته و ايشان را با كعب نيزه خود مىدوانيد و آن بىكسان چون ديگر پناهى نداشتند
هريك از ترس كعب نيزه و اذيّت او در پناه يكديگر
مىگريختند در حالى كه همه اساس و لباس ايشان را گرفته بودند
و ايشان فرياد مىكردند و مىگفتند :
اما من مجير يجيرنا و اما من زائد يذود عنّا يعنى آيا پناهدهندهاى هست كه ما را پناه دهد
و آيا كسى هست كه شرّ اين ظالمان را از ما دفع كند .
عليا مخدّره فاطمه عليها السّلام مىفرمايد :
من از ديدن اين اوضاع برحالى شدم كه هوش از سرم رفت و استخوانهاى من
به لرزه درآمد و از ترس آن سوار گاهى از
طرف راست عمّهام امّ كلثوم خاتون و زمانى از طرف چپ او
مىگريختم كه ناگاه نگاه او به من افتاد، پس قصد
من كرد و از ترس گريختم به گمان آنكه مىتوانم از شرّ او سالم بمانم كه ناگاه ديدم آن ملعون از عقب من
تاخت و لحظهاى بعد حسّ كردم كه كعب نيزه او برميان دو كتف من خورد بلافاصله برروى
به زمين افتادم، پس آن
بىشرم بىايمان و بىمروّت از اسب خود بزير آمد و گوشوارهام را چنان از گوشم كشيد
كه گوشم را دريد، پس گوشواره و
مقنعه مرا برداشت و روانه جانب خيمهها شد و من در بيابان افتاده بودم و خون برصورتم
جارى بود و آفتاب بسرم تابيده بود و از كثرت صدمه و اذيت غش كرده بودم و بعد از آنكه
حالت غش برطرف شد و بحال آمدم ديدم