من پيش آمدم
و گفتم : سبحان اللّه آيا شماها كوچكان را هم مىكشيد،
اى قوم اين بزرگوار با آنكه در اوّل عمر است گرفتار به
ناخوشى و بيمارى است، پس الحاح
و التماس بسيار كردم تا آنكه آن اشقياء از كشتن آن جناب درگذشتند ولى عليا مخدّره زينب
خاتون مىفرمايند :
آن ملعون ازرق چشمى كه
اسباب مرا به غارت برد نظر الى زين العابدين فراه مطروحا على نطع من الاديم و هو عليل
فجذب النّطع من تحته و القاه مكبوبا على وجهه يعنى چون آن
بىدين نظر انداخت به جناب سيّد السّاجدين حضرت امام زين العابدين ارواح العالمين له
الفداء ديد كه آن مظلوم برروى پوستى خوابيده
و در شدّت ناخوشى و بيمارى است، پس آن
ملعون چنان آن پوست را
از زير آن بيمار كشيد كه آن جناب را بلند كرده از طرف روى به خاك انداخت .
مرحوم صدوق در امالى از حضرت فاطمه دختر سيّد الشهداء سلام اللّه عليه
روايت كرده كه چون لشگريان
در خيمه ما ريختند من دختر كوچكى بودم و در پاى من
دو خلخال از طلا بود ملعونى آمد و آن خلخالها را از پاى من
بيرون آورد و در حال بيرون آوردن گريه مىكرد،
به او گفتم از براى چه گريه مىكنى؟
در جواب گفت چگونه گريه نكنم
و حال آنكه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را برهنه مىكنم .
گفتم : اگر تو مىدانى
كه من دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هستم پس چرا مرا
برهنه مىكنى؟
آن ملعون گفت : مىترسم اگر
من برندارم ديگرى بيايد و بردارد .
فاطمه عليها السّلام مىفرمايد : پس هرچه
در خيمهها بود بردند حتّى آنكه چادرها را
از دوشهاى ما كشيدند .