انّه عليه السّلام اقبل الى امّ كلثوم و قال لها : يا اختاه اوصيك بولدى الاصغر فانّه طفل صغير و
له من العمر ستّة اشهر .
امام غريب در ميان تمام بانوان رو به امّ كلثوم خاتون نموده و فرمودند : خواهر وصيت مىكنم تو را درباره پسر شيرخوارهام على اصغر كه در مراعات حالت او سعى كنى و در حفظ او بكوشى
زيرا كه او طفل صغيرى است كه شش ماه از عمرش گذشته .
امّ كلثوم سلام اللّه عليها عرضه داشت : برادر سه روز مىگذرد كه اين طفل آب و شير نچشيده پس خوب است شما از اين گروه برايش
شربت آبى بطلبيد تا از تشنگى نميرد .
حضرت فرمودند :
بياور
طفل شيرخواره را .
طفل را آورده و بدست امام عليه السّلام سپردند، امام عليه السّلام سوار
شدند و عباى مبارك بدوش كشيده و آن طفل را در زير آن گرفتند كه
مبادا حرارت و سوزش آفتاب سبب زيادتى عطش و التهاب آن شيرخوار شود بارى حضرت روى به
ميدان آوردند .
راوى گفت : امام عليه السّلام
از اوّل طلوع آفتاب تا آن وقت مكرّر به خيمه رفتند و به ميدان آمدند و در هردفعه چيزى از براى اتمام حجّت آوردند يك بار قرآن را آورده و فرمودند : اى قوم آيا اين قرآن نيست كه برجدّ من نازل شده
يا من پسر پيغمبر شما نيستم بار ديگر عمامه پيغمبر خدا
صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برسر نهاده و فرمودند : اى قوم آيا اين عمامه پيغمبر صلّى
اللّه عليه و آله و اين زره آن سرور و اين شتر سوارى جدّم نيست؟
مىگفتند :
چرا .
دفعه ديگر به ميدان آمدند و اظهار حسب و نسب خود را كرده و دفعه ديگر
با خواندن خطبه و نصيحت و موعظه اتمام حجّت فرمودند و بار ديگر ديدند حضرت عبا برسر
كشيده و روى به معركه آوردند، با خود گفتند : خدايا اين بار