بعد از عقد بستن دست فاطمه را بدست قاسم نهاد و فرمود نور ديده اين امانت
تو است بگير .
سپس حضرت با برادران از خيمه بيرون آمدند و به عليا مخدّره زينب كبرى
فرمود خيمه ايشان را خلوت كنيد
مرحوم ملّا حسين كاشفى در روضة الشّهداء مىنويسد : قاسم از يكجانب دست عروس را گرفته در وى مىنگريست و سر در پيش مىانداخت
كه ناگاه از لشگر عمر سعد آواز آمد كه هيچ مبارز ديگر مانده است؟
و در كتاب حدائق الانس نيز نوشته : قاسم و عروس در ميان آواز كوس و نقاره صداى هل من مبارز مىشنيدند و برحال
زار امام غريب مىگريستند، قاسم را طاقت شنيدن سخنان كوفيان طاق شد و ماه صبرش در محاق
آمد سپندآسا از جاى برخاست و دست دختر عمو را از دست بداد .
عروس گفت : يابن العمّ اين
تريد؟ چه اراده دارى؟
قاسم گفت : خيال سر باختن
در پاى عمو دارم
فجذبت ذيله و ما نعته عن الخروج، عروس مأيوس دامان داماد را گرفت و با چشم گريان و
دل بريان وى را از رفتن به ميدان ممانعت مىنمود، قاسم با اشگ گرم و زبان نرم فرمود :
يا بنت العمّ خلّى ذيلى، فانّ عرسنا اخّرناه الى الآخرة، اى دختر عمو
دست از دامنم بردار كه عروس ما به قيامت افتاد .
عروس زارزار گريست و
ناله نمود و گفت : مىفرمائى كه عروسى ما به قيامت افتاد، فرداى
قيامت ترا كجا جويم و به چه نشان
بشناسم؟
گفت : مرا بنزديك پدر و جدّ طلب كن و بدين آستين دريده بشناس، پس دست
آورد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت برآمد .