اهل شام و عراق كه نام آن بيگانه آفاق را شنيدند همه به واهمه افتادند،
يكى از رؤساى كوفه و نامداران عرب كه او را نصر بن كعب مىگفتند مركب برانگيخت در مقابل
زهير آمد و او به زبان بريده ابواب نصيحت گشود
گفت : اى شجاع نامور
از ولى نعمت خود عبيد اللّه بن زياد دور ماندى مىدانم از خجالت روى آمدن به حضور امير
را ندارى بيا من تو را نزد امير ببرم و تو را از خارستان فقر و عنا برهانم .
زهير دلير مثل شير خشمگين نعره از جگر برآورد و گفت :
اى ولد الزنا از گلستان خدمت
سلطان دنيا و آخرت گلهاى معرفت چيدهام و تو خبر ندارى اين بگفت شمشير آتشبار به فرقش نواخت تا خانه زين شكافت
دو نيمهاش ساخت .
برادر نصر بنام صالح بن كعب به طلب خون برادر به ميدان آمد و زهير را
دشنام داد زهير فرصت نداد نيزه خطى حواله آن بدكردار نمود، صالح به يك طرف اسب ميل
كرد تا نيزه زهير را از خود دور كند، اسبش رم كرد او را سرنگون ساخت، پايش در ركاب ماند مجال پياده شدن
نداشت، اسب در جستوخيز بود و لگد مىپرانيد صالح از ضرب لگد اسب تمام استخوانهايش
خورد شد .
بعد از صالح، طالح پسر بدگهرش
به ميدان آمد به انتقام خون پدر و
عمو بناى گفتگو نهاد هنوز كلام در ذهن داشت كه زهير دلاور با
نيزه چنان برنافش زد كه نوك سنان از پشتش بيرون آمد و بجهنم واصل شد .
بهمين نحو جمع كثيرى را به بئس المصير فرستاد، پسر سعد
رو به حجر بن حجار كرد و گفت :