كوفه از من سؤال مىكرد من تو را نشان مىدادم حال چطور اينقدر مضطرب و ترسان مىباشى؟
حرّ گفت : و اللّه اخيرّ
نفسى بين الجنّة و النّار، اى مهاجر به ذات پروردگار خود
را ميان بهشت و نار مىبينم ولى بهشت را اختيار مىكنم، اين بگفت تازيانه برمركب نواخت
مثل باد صرصر تاخت .
مرحوم سيّد در لهوف مىنويسد :
و يده على رأسه و هو يقول :
الّلهمّ
اليك انبت فتب علىّ فقدار عبت قلوب اوليائك و اولاد بنت نبيّك .
حرّ سعادتمند و سرافراز دست برسر گذارده با
حالتى زار و گريان و از روى عجز و نياز مىگفت :
پروردگارا به
سوى تو بازگشتم، توبه مرا قبول و گناهم را
ببخشاى كه دل دوستان تو را بترس انداختم و اولاد دختر پيغمبر تو
را مضطرب ساختم از كردار زشت خود پشيمانم .
همين نحو زمزمه مىكرد و گريان گريان مىآمد
تا خود را به صف اصحاب حضرت رساند، ياران راه دادند آن مرد ديندار چون چشمش برجمال پرملال حسينى افتاد ناله از دل كشيد خود را از مركب به زير انداخت صورت به خاك
ماليد، قدم امام عليه السّلام را بوسيد و زارزار گريست و
عرضه داشت :
شعر
آمدم اى دوست با حال خراب
سينهام شد از غم هجرت كباب
جان نباشد آنكه از بهر تو نيست
خشك باد آبى كه در نهر تو نيست
يابن رسول اللّه التوبه التوبه، از سر تقصير من درگذر
ابو مخنف مىنويسد :
ثمّ بكى بكاءا شديدا و قال الامام عليه السّلام : ارفع رأسك يا شيخ .