عمر سعد گفت : اى امير اين
كار بزرگ است و بىتفكّر و تدبير تمام در چنين كارى
شروع نتوان كرد مرا دستورى ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زياد گفت : برو و زود خبر
به من رسان .
عمر سعد جامه خاصه ابن زياد را پوشيد و
برمركب ختلى
ما كه با نام و داغ سلطانيم
ختلى به كه خوشترك رانيم
[1] سوار شد و منشور حكومت رى بدست گرفته به
خانه آمد، چون فرزندان او وى را بدان صورت ديدند گفتند : اى پدر اين
اسب و جامه از كجاست؟ و اين كاغذ كه در دست دارى چيست؟ گفت : اى فرزندان دولتى
روى به ما آورده كه پايانش پيدا نيست
و سعادتى در طالع ما اثر كرده كه نهايتش هويدا نيست
امروز بخت نيك بشارترسان ماست
اقبال رخ نموده مرادات ما رواست
روز پست اينكه دل بفراوان دعايش جست
عهدى است اينكه جان بهزار آرزوش خواست
بدانيد كه امير عبيد اللّه زياد سپهسالارى لشگر خود به من ارزانى داشت
و تشريف خاص و اسب ختلى نيز علاوه آن فرمود و منشور امارت و ايالت طبرستان به نام من
نوشت و اينهمه بشرط آنكه بروم و با حسين محاربه كنم .
پسر كهترش
كه اين سخن بشنيد گفت : هيهات، هيهات
اين چه انديشه بد است كه كردهاى و اين چه سوداى بىحاصل است كه به سويداى دل درآوردهاى، هيچ مىدانى كه به حرب
كه مىروى و كمر دشمنى كدام خاندان برمىبندى، امام حسين بن على جگرگوشه مصطفى صلّى
اللّه عليه و آله و نور ديده مرتضى و سرور سينه فاطمه
[1] كلمه « ختلى » به فتح خاء
و سكون تاء منسوب است به ختل كه ناحيهاى است از بدخشان و اسبهاى خوبى داشته شاعر مىگويد :