پسر زياد گفت : معارف كوفه را برمن مىشمارى، من خود ايشان را مىبينم اگر دل مرا از
كار حسين فارغ كنى دوست عزيز باشى و الّا مثال رى بازده و در خانه بنشين تا تو را به
اكراه و تكليف برهيچ كار ندارم .
عمر خاموش شد و خشم پسر زياد
زيادت گشت او را گفت اگر
نروى و با حسين بن على جنگ نكنى و فرمان من در كار او به امضاء نرسانى بفرمايم تا گردن تو را بزنند و سراى تو غارت كنند .
عمر گفت چون كار
بدين درجه رسيد و ضرورت پيش آمد چنان كنم كه امير مىفرمايد ....
مرحوم ملّا حسين كاشفى در روضة الشّهداء مىنويسد :
وقتى رسول ابن زياد از خدمت حضرت امام حسين عليه السّلام بازگشت و خبر
انداختن نامه و جواب ننوشتن آن حضرت را بياورد غضب پسر زياد
افزوده شد و روى به حضّار مجلس خود كرد كه كيست از شما متصدى حرب حسين گردد و هربلدهاى از بلاد عراق كه طلبد به وى ارزانى دارم، هيچ كس جواب نداد،
نوبت دوّم، سوّم نيز كس اجابت نكرد، القصّه عمر سعد را پيش طلبيد
و گفت : مدّتى شد كه مىشنوم تو آرزوى حكومت رى دارى و
فى الواقع آن ولايت وسيع است و عرصه فسيح دارد و مداخل اموال آن بسيار و بىشمار است
حالا مىخواهم كه منشور رى و طبرستان بنام تو نويسم و اين آرزوى تو را از خلوت قوت
به صحراى فعل آرم .
عمر سعد خدمت كرد و ابن زياد بفرمود تا منشور حكومت رى و ايالت طبرستان
به نام وى نوشته بياورند و او را خلعت گرانمايه پوشانده مركبى
با ساخت زر پيش وى كشيدند، پس گفت : اى عمر سعد من
تو را سپهسالارى لشگر مىدهم و حالا حاكم رى شدى و پنجاه خروار
زر از نقد به تو مىبخشم و اين همه بشرط آن است كه به كربلاء روى و حسين را به بيعت
يزيد درآورى يا سر وى و