من مأمور نشدهام كه با تو جنگ كنم، بلكه مأمورم كه از تو مفارقت ننمايم
تا تو را به كوفه ببرم، الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مىنمائى، پس راهى را اختيار كن كه نه به كوفه منتهى شود و نه تو را به مدينه برگرداند
تا من نامه در اين باب به پسر زياد
بنويسم تا شايد صورتى رو دهد كه من به محاربه چون تو
بزرگوارى مبتلا نشوم .
آن جناب از طريق قادسيه و عذيب راه بگردانيد و ميل به دست چپ كرد و روانه شد و حرّ نيز با لشگرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت مىرفتند
تا آنكه به عذيب هجانات رسيدند و چون به
عذيب هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر
را ديدند كه از جانب كوفه مىآيند سوار براشترانند و اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل
است را كتل كردهاند و دليل ايشان طرماح بن عدى است و اين جماعت به ركاب امام عليه
السّلام پيوستند .
حرّ گفت : اينها از اهل
كوفهاند و من ايشان را حبس كرده يا به كوفه برمىگردانم .
حضرت فرمود :
اينها
انصار من مىباشند و به منزله مردمى هستند كه با من آمدهاند و ايشان را چنان حمايت مىكنم كه خويشتن را، پس هرگاه
برهمان قرارداد باقى هستى فبها و الّا با تو جنگ خواهم كرد .
پس حرّ
از تعرّض آن جماعت بازايستاد .
حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد؟
مجمّع بن عبد اللّه يك تن از آن جماعت نورسيده بود گفت : امّا اشراف مردم پس رشوههاى
بزرگ گرفتهاند و جوالهاى خود را پر كردهاند، پس ايشان مجتمعند به ظلم و عداوت برتو و امّا باقى مردم را دلها برهواى تو
است و شمشيرهاى آنها برجفاى تو .
حضرت فرمود :
از
فرستاده من قيس بن مسهر چه خبر
داريد؟