خوشنود شود و ما اهل بيت پيغمبر و
رسالتيم و سزاوارتريم از اين گروه كه
به ناحق دعوى رياست مىكنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مىنمايند و اگر در
ضلالت و جهالت راسخيد و رأى شما را آنچه در نامهها به من نوشتهايد برگشته است باكى
نيست برمىگردم .
حرّ در جواب گفت : به خدا سوگند
كه من از اين نامهها و رسولان كه مىفرمائى به هيچ وجه خبر ندارم .
حضرت عقبة بن سمعان را فرمود : بياور آن خورجين را كه نامهها در آن است، پس خورجين
مملوّ از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت .
حرّ گفت : من نيستم از
آنهائى كه براى شما نامه نوشتهاند و ما مأمور شدهايم كه چون تو
را ملاقات كنيم از تو جدا نشويم تا در كوفه تو را به نزد ابن زياد ببريم .
حضرت در خشم شد و فرمود :
مرگ
براى تو نزديكتر است از اين انديشه، پس اصحاب
خود را حكم فرمود كه سوار شويد، پس زنها
را سوار نموده و امر كرد اصحاب خود را كه حركت كنيد و برگرديد، چون خواستند كه برگردند، حرّ با لشگر خود سر راه را گرفته و
طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند .
حضرت با حرّ خطاب كرد كه :
ثكلتك
امّك ما تريد ( مادرت به عزايت بنشيند
از ما چه مىخواهى )
حرّ گفت : اگر ديگرى غير
از تو مادر مرا نام مىبرد البتّه متعرّض مادر او مىشدم امّا در حق مادر تو به غير
از تعظيم و تكريم سخنى برزبان نمىتوانم آورد .
حضرت فرمود :
مطلب
تو چيست؟
گفت : مىخواهم تو
را به نزد امير عبيد اللّه ببرم .
آن جناب فرمود كه من متابعت تو را نمىكنم .
حرّ گفت : من نيز دست از
تو برنمىدارم
و از اين گونه سخنان
در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حرّ گفت :