عبد اللّه بن رومى [8] گويد كه على (ع) گفت كه تا سه روز مهلت دارند
كه از شهرى كه من در آن هستم بروند.
ابو يحيى [9] گويد: شنيدم كه على (ع) مىگفت: اى باهليان بشتابيد و
با ديگر مردم، حق خويش بگيريد. خدا گواه است كه شما مرا دشمن مىداريد و من هم شما
را.
حارث بن حصيره [10] از ياران على (ع) روايت مىكند كه على (ع) گفت:
غنّى و باهله را (و قبيله ديگرى كه نامش را برد) بخوانيد تا بيايند و عطاى خويش از
من بستانند. سوگند به آن خداوندى كه دانه را رويانيد و جانداران را بيافريد، آنان
را از اسلام بهرهاى نيست. و من در جايگاهم در كنار حوض و در مقام محمود گواهى
خواهم داد كه ايشان در دنيا و آخرت دشمن من بودهاند. غنىّ را آن چنان به بازخواست
كشم كه باهله از بيم مدهوش شود. هرگاه جاى پاى استوار كنم قبيلههايى را به ميان
قبيلههايى بازگردانم و نسبنامه شصت قبيله را كه در اسلام نصيبى ندارند باطل سازم.
عمرو بن عمير [11] از پدرش روايت كند كه على (ع) گفت: غنّى و باهله
را نزد من بخوانيد تا عطاهاى خويش بستانند. به آن خدايى كه دانه را رويانيد و
جانداران را آفريد، آنان را در اسلام بهرهاى نيست و اگر جاى پاى استوار كنم،
قبيلهاى را به قبيله ديگر بازمىگردانم و نسبنامه شصت قبيله را كه در اسلام نصيبى
نداشتهاند باطل خواهم كرد.