بحث مختصر ما در اطراف فرضيه «تكامل انواع» از يك جهت ناتمام مانده و آن از
جهت فرضيه «موتاسيون» است كه سابقاً اشاره بسيار مبهمى به آن كرديم ولى شرحى درباره آن داده نشد؛
بطور خلاصه «موتاسيونيسم» كه مظهر عجز داروينيسم است از جديدترين و مهمترين نظراتى است كه درباره
كيفيت تكامل انواع اظهار داشته شده است.
اين فرضيه، تكامل انواع را بر پايه «جهشها» و تغيير شكل ناگهانى و «از هم گسسته» استوار مىسازد و
تمام آن حسابها و قانونهايى كه داروين و پيروان او پس از ساليان دراز زحمت تنظيم
كرده، و در ظاهر سر و صورتى به نظريه تكامل انواع داده بودند بر هم زده و يك وضع
مبهم، و كاملًا نامنظمى به جاى آن مىنشاند؟ (دقت كنيد)
طرفداران اين «فرضيه» عقيده دارند كه: «برخلاف تصورات داروين و لامارك، تنوع جانداران
وگياهان مربوط به تغييرات تدريجى آنها كه در اثر وضع منطقه پرورش و چگونگى تأمين
احتياجات غذايى حاصل مىگردد نيست، بلكه در اثر تغييرات ناگهانى است كه بدون رعايت
احتياجات خارجى و به طور تصادف در بعضى از افراد آنها ظاهر مىگردد، و سپس در
نسلهاى آينده موروثى مىشود. اين تغييرات گاهى به حال جاندار مضر است و وسيله
انقراض او را فراهم مىكند، و زمانى نافع و باعث بقا و تكامل اوست، ولى غالباً از
نوع اول است».
مدرك عمده طرفداران اين فرضيه مشاهدات و تجربياتى است كه در طى دو قرن اخير
واقع شده كه به طور ناگهانى حيواناتى تغيير شكل داده و آن صفت را به نسلهاى بعد
نيز منتقل ساختهاند مانند سگ دو پا، وگاو بى شاخ، و گاو 13 انگشتى، و مرغ بىدم،
و مرغهايى كه در اطراف گردنشان مو نداشتند كه به ترتيب در سالهاى (1827) و
(1880) و (1868) و (1906) و (1909) و (1912) ميلادى در پاريس و آمريكاى جنوبى و
نقاط ديگر مشاهده شدهاند.
موتاسيونيستها مىگويند: براى پيدا كردن «حلقه مفقوده» (كه مطابق فرضيه داروين حدّ فاصل بين انسان و
ميمون بوده و درد سر و اشكال مهمى براى داروينيستها ايجاد كرده بود) نبايد بىخود
زحمت كشيد زيرا:
چنين حلقهاى اصلًا وجود ندارد، چه اينكه پيدايش انسان از «ميمونهاى آدم نما»
در اثر يك موتاسيون (جهش) بوده است! براى مسأله وراثت نيز دست به فرضيه ديگرى
زدهاند كه عامل وراثت را موجود غير قابل رؤيتى بنام «ژن» معرفى مىكند و مىگويند صفاتى مىتواند
موروثى شود كه در بافتهاى «زاينده» كه