ماترياليسم- همان طور كه دانستيم- بر اثر گرفتارى به «دگماتيسم» و جمود نتوانسته توجيه منطقى و جامعى براى
پيدايش مذاهب ارائه دهد، در حالى كه اگر آزادتر فكر كنيم اين توجيه از دسترس فكر
ما چندان دور نيست، و شايد نزديكترين راه، اين است كه از دو راه درك عاطفى و درك
عقلانى و خرد، مسأله را تعقيب كنيم.
نخست اين سؤال را مطرح مىسازيم كه:
آيا مذهب ريشه خاصّى در اعماق ضمير انسانى دارد و آيا در بطن احساسات درون ذات
آدمى، احساسى به عنوان «احساس مذهبى» نهفته شده است؟ آيا نشانههايى از اين موضوع در پديدههاى
روانى و سپس زندگى اجتماعى، و در سراسر تاريخ بشر ديده مىشود؟
از اين گذشته آيا در اعماق «خردِ» انسانى نيز واقعيّتى كه نوع بشر را- در سطوح مختلف با تمام
تفاوتهايى كه دارند- به مسأله مذهب هدايت كند و به عنوان درك يك واقعيّت- نه يك
نياز- او را در برابر آن خاضع گرداند، وجود دارد؟
به تعبير ديگر آيا قطع نظر از نيازها- به خصوص نيازهاى مادّى- واقعيّتى به نام
مذهب وجود دارد كه از طريق «خرد» و «احساسات و
درك غريزى» به آن دسترسى يابيم؟
اين همان چيزى است كه ماترياليستها، انديشهاى روى آن نمىكنند، يعنى مذهب را
به عنوان يك «واقعيّت خارجى و عينى» بدون هيچ دليل قانع كنندهاى نفى كرده، و تنها براى آن يك
وجود ذهنى قائل شده، سپس به دنبال عوامل پيدايش اين وجود ذهنى مىگردند كه چه
نيازى بشر را به خلق مفهوم خداوند و مذهب در ذهن خويش وادار كرده است!
در اين بحث تمام كوشش ما اين است كه بدون پيشداورىهاى حساب نشده، نخست به
سراغ اين موضوع برويم و از نظر واقعيّت خارجى روى مذهب بينديشيم.