نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 786
عيسى گفت: «چنين است يا امير المؤمنين!» منصور گفت: «اعمام تو
از من التماس او مىكنند، و رأى من آن است كه از او عفو كنم و قضاى حاجت ايشان
بكنم و صلهرحم به اجابت دعوت ايشان بهجا آورم. الحال، عبد اللّه را حاضر كن.»
عيسى گفت: «يا امير المؤمنين! شما مرا به قتل او امر نكرديد و مبادرت به آن تكليف
ننموديد؟» منصور گفت: «دروغ گفتى. من تو را به اين امر نكردم، و اگر اراده قتل او
مىداشتم امر به كسى كه اينها كار او باشد مىكردم.» و اظهار خشم نمود و به اعمام
خود گفت كه: «او اقرار به قتل برادر شما كرد، و مدّعى آن است كه من امر به قتل او
كردهام و بر من دروغ بسته.» گفتند: «يا امير المؤمنين! او را به ما ده تا او را
به قصاص برادر خود بكشيم.» منصور گفت: «شما دانيد.»
عيسى گويد: «مرا گرفتند و به رحبه[1]
بردند و مردم جمع شدند. يكى از اعمام من برخاست و شمشير خود كشيد و اراده كشتن من
نمود. به او گفتم: خ يا عمّ! مرا مىكشى؟ خ گفت: خ اى و اللّه! چگونه نكشم و تو
برادر مرا كشتهاى. خ گفتم: خ استعجال مكنيد و مرا پيش امير المؤمنين بريد. خ مرا
پيش او بردند. گفتم: خ يا امير المؤمنين! شما اراده نموديد كه مرا به سبب كشتن عبد
اللّه بكشيد، و خداى عز و جلّ مرا از آن تدبيرى [200 ب] كه كرده بوديد نگاه داشت.
و اينك عمّ تو زنده و صحيح است و اگر امر كنى كه او را به ايشان دهم، الحال بدهم.
خ [منصور] لمحهاى سر به زير انداخت و دانست كه فكر او فايده نكرد و تدبير باعث
خسران شد. پس، سربرداشت و گفت: خ او را بيار. خ عيسى رفت و عبد اللّه را آورد. چون
منصور او را ديد، به اعمام خود گفت: «او را پيش من بگذاريد و شما برويد تا من در
باب او فكرى كنم.» عيسى گويد: «او را گذاشتم و رفتم و برادران او نيز رفتند و جان
من به سلامت ماند. و اين به بركت استشاره يونس و عمل به اشاره او بود.»[2]
آنگاه، منصور عبد اللّه را در خانهاى ساكن ساخت كه اساس آن را بنابر
نمك گذاشته بودند و آب بر دور آن انداخت تا نمك گداخته شد و خانه افتاد و عبد
اللّه هلاك شد، و
[1] - شهرى در دو منزلى كوفه. معجم البلدان، ج 3، ص 33.
[2] - اين حكايت به اختصار در جوامع الحكايات، صص 253 و
254 آمده است.
نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 786