نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 413
احمد بلخى را مىطلبيد. ناگاه، به خيمه بزرگى رسيد. ديد كه دامن
خيمه را برانداخته، جوانى زيبا روى پلاسى پوشيده و بند گران بر پاى و غل بر گردن
نهاده. چون چشمش بر مالك افتاد، سلام كرد و گفت: «اى مالك! اين جوانى كه در خواب
ديدى كه حجّ او قبول نكردهاند منم و اين پلاس و غل نشانه محرومى من است». مالك
گويد: متحيّر شدم و گفتم: «اللّه اكبر، تو را چنين ضمير روشنى و دل صافى؛ هيچ
ندانستهاى كه محرومى تو چراست؟» گفت: «آرى، جهت آنكه پدر از من ناخشنود است.»
گفتم: «پدر تو كجاست؟» گفت: «در اين قافله است.» گفتم: «با من بفرست كه نزد پدرت
روم و او را به شفاعت خشنود گردانم.» كسى با من فرستاد تا نزديك وى رسيدم. ديدم
سايبانى زده و فراشهاى[1] ملوكانه انداخته و پيرى خوش
محاوره بر كرسى نشسته و مردم بسيار در پيش وى صف كشيده. فراپيش رفتم و سلام كردم و
گفتم: «اى شيخ! تو را هيچ پسرى هست؟» گفت: «ناخلفى هست كه من از او راضى نيستم.»
گفتم: «اى پير! مىدانى كه امروز نه آن روز است كه كسى آزار كسى در دل نگاه دارد
[و][2] روز بخشيدن مظالم است و بحلّ
كردن خصمان؟ نشايد كه تو فرزند خود را مبتلا سازى و من مالك دينارم و دوش چنين
خوابى ديدهام و نزد تو آمده و خدا و رسول را به شفاعت آوردهام تا از سر گناه وى
درگذرى و او را بحلّ كنى. پير اين سخن بشنيد. برخاست و گفت: «اى شيخ! نيّت داشتم
كه هرگز از وى خشنود نگردم. اكنون تو مردى عزيز آمدهاى و شفاعت بزرگ آوردهاى.
قبول كردم و از سر گناه وى درگذشتم و دلم با او خوش شد.»
مالك گويد: «پير را [105 ب] دعا و ثنا گفتم و روى به خيمه آن جوان
آوردم. جوان را ديدم غل از گردن برداشته و بند از پاى گرفته و پلاس از بر بيرون
كرده و جامههاى پاكيزه پوشيده. چون چشمش بر من افتاد، گفت: اى مالك! جزاك اللّه
تعالى بخير! خداى تعالى تو را جزاى خير دهاد! كه ميان من و پدر صلح افكندى و به
بركت خشنودى پدر حجّ مرا نيز رقم قبول دركشيدند».