نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 364
پيش از خلافت، مفوّض به او بود. چنين گفت كه، من در خدمت امير،
عظيم گستاخ بودم و هرگاه خواستمى به حضرت او رفتمى. شبى از شبهاى عيد به خدمت او
رفتم تا بعضى از مصالح معتصم در خدمت او عرضه دارم. چون به درگاه رفتم، بعد از
آنكه پاسى از شب گذشته بود درآمدم، و مرا هيچ حجاب نبود. چون به حرمگاه او درآمدم،
او را ديدم كه نشسته بود و سر در پيش افكنده و شمع پيش او مىسوخت. چون من درآمدم،
مرا گفت: «بيا اى نبطى! تا حكايت كنيم.» پس، گفت: «به چه مهم آمدهاى و به چه
مصلحت رنجه شدهاى؟» من مصلحتى كه داشتم بازگفتم. پس، گفتم: «امير را عظيم متأمّل
مىبينم. موجب انديشه چيست؟» گفت: «بدان كه فردا روز عيد است و ما را رسمى است كه
وجوه حشم و معارف را تشريف دادهايم و انعامهاى متواتر را ارزانى داشته، و امسال
در خزانه هيچ نقدى نيست و حيرت بر من مستولى شده است و خاطر من پريشان گشته.»
گفتم: «امير در دولت باقى باد. از مال معتصم دويست هزار دينار سرخ
نقد كردهام و در خانه گذاشتهام و او را اين ساعت حاجت نيست، چه به اقبال روزافزون
امير احوال دولت او منتظم است. اگر فرمان باشد، به خزانه رسانم.» مأمون چون اين
سخن بشنيد، راست بنشست و روى او برافروخت و آثار فرح و نشاط در جبين او ظاهر شد.
گفت:
«خداى عز و جلّ تو را بهشت مزد دهاد.» [و][1]
گفت: «همين ساعت [93 آ] برو و آن زر را بياور.»
برفتم و بر شتران بار كردم و به خدمت مأمون آوردم. بفرمود: «چون اين
خدمت به جاى كردى، اين را تمام كن و دوات و قلم بخواه و تفصيل كن كه اين مال به كه
بايد داد.» من دوات و قلم برگرفتم و مأمون املا مىكرد و من مىنوشتم. تمامت آن
دويست هزار دينار بر وجوه و معارف و علما و اهالى شرع تفرقه كرد. و چون حساب كرد،
پنج هزار دينار مانده بود. فرمود كه، «اين قدر حق السعى تو بايد، اين را به خانه
بر و در مصالح خود صرف كن.»