درختی است بالای[1] جان پرورش ولد میوهی نازنین در بَرش[2]
نه رگهای پستان دروندل است؟ پس ار بنگری شیر، خوندل است
به خونش فرو برده دندان چو نیش سرشته در او مِهر خوانخوار خویش
جو بازو قوی کرد و دندان ستبر بر اندایدش دایه پستان به صبر[3]
چنان صبرش[4] از شیر خامُش کُنَد که پستانِ شیرین فرامُش کُنَد
تو نیز ای که در توبهای طفل راه به صبرت[5] فراموش گردد گناه
***
جوانی سر از رای مادر بتافت دل دردمندش به آذر[6] بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مَهد[7] کهای سُست مِهِر فراموش عهد
نه گریان و درمانده بودی و خُرد که شبها ز دستتو خوابم نبرد؟
نه در مَهد نیروی حالت نبود مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی که از یک مگس رنجهای که امروز سالار و سرپنجهای
به حالی شوی باز در قعر گور که نتوانی از خویشتن دفع مور
[1]. کنایه از قد است.
[2]. کنارش.
[3]. مالیدن گیاه تلخ «صبر» بر روی پستان برای گرفتن کودک از شیر.
[4]. گیاه صبر او را.
[5]. صبر اخلاقی.
[6]. آتش.
[7]. گهواره