مدّت، روانشناسان شناختى پافشارى مىكردند
كه هر چيزى كه ما انجام مىدهيم يا هرچيزى كه هستيم، مىتواند به طور جدّى همانند
يك پروسه رايانهاى ارائه شود. بنابراين، از ديدگاه نظرى مىتواند به هر وسيله و
ابزار رايانهاى مانند يك رايانه منتقل شود. انسانها دقيقاً رايانههاى پيچيدهاى
هستند. ذهن، نوعى برنامه رايانهاى است؛ رايانهاى بسيار پيچيده كه در آن به جاى
ميكروحسگرها، عصبها وجود دارند.
اين روش تفكّر در مورد ذهن و يادگيرى انسان، در ميان مربيان مؤثّر
واقع شد. اگر انسانها، رايانهاى پيچيده هستند و يادگيرى تا اندازهاى معادل
برنامهنويسى رايانه مىباشد؛ بنابراين مربيان و معلّمان، صرفاً برنامهنويسان
رايانهاى هستند. اگر ما مجموعه صحيحى از دستورالعملهاى آموزشى يا برنامهها را
به معلّمان بدهيم، پس بايد با فشردن دكمه روشن (on )
، بچهها به طرز قابل اطمينان و نتيجهبخشى برنامههاى آموزشى را ياد
بگيرند. در دهه 1980 و 1990، رواج فراوان برنامههايى همچون آموزش مستقيم را شاهد
بوديم. در اين نوع آموزش، انتظار مىرفت كه معلّمان اساساً از روى يك نوشته براى
تمام بچهها بخوانند و شاگردان، همصدا با هم و از حفظ، به اين پرسشها پاسخ دهند.
اگر اين متن صحيح نوشته شده و معلّم همان گونه كه از وى خواسته شده بود كارش را
انجام مىداد، پس دستيابى به نتايج عالى حتمى مىگرديد.
اين برنامه، خطاناپذير و بىنقص بود به شرط آنكه كودكان كاملًا مشابه
رايانهها قابل برنامهريزى بودند، ولى كودكان اين گونه نيستند. روشن است