كه تا اندازه زيادى چشم انداز روانشناسان
شناختى به خطا رفته است.
در اينجا قصد انتقاد از روانشناسى شناختى خشك بين سالهاى 1980 تا
1990 را نداريم، امّا آشكارترين ضعف كليدى نقطه نظر روانشناسان شناختى، بىتوجّهى
آنها به اولويت دادن به انگيزه و احساسات بود.
شما يك آدرس را در وب بروسر[1]
خود تايپ كنيد و بر دكمهenter ضربه بزنيد. اگر رايانه شما سالم باشد و كار
كند، او جواب شما را نخواهد داد و فقط آنچه شما به او گفتهايد، انجام خواهد داد.
رايانه به شما نخواهد گفت كه من دوست ندارم يا چرا به آنجا برويم؟ يا بهتر است به
جاى آن، بيرون برويم و بازى كنيم؟
ما مجبور نيستيم براى آنچه از رايانهها مىخواهيم برايمان انجام
دهند، آنها را تشويق كنيم. امّا در مورد بچهها بايد آن را انجام دهيم. خطاى بسيار
بزرگ روانشناسان شناختى دهه 1980 و راهبردهاى آموزشى القا شده توسط آنها كه هنوز
هم بسيارى از آنها با ما هست (همcognitive و همCognitivism) اين است كه راهبردهاى آموزشى آنها از اين
پرسش حياتى چشم پوشى كرده است:
چرا بايد كودكان براى يادگيرى تشويق شوند؟
زمانى كه از كودكان خواسته مىشود هنر خود را نشان دهند و آنها هيچ