جناب نيّرالفؤاد حاجى محمدحسن امين لازال ثابتاً على سبيلالرشاد را
سلامها باد. روز پنجشنبه در حضرت عبدالعظيم كه از بيمارى قدرت بر حركت نداشتم بيست
نفر جلاد (فراش) عمر سعد (مختارخان) ريختند به منزل (معينالتجار هم بودند) مرا
بغايت غضب و حدت كه نمونهئى از حقد و كينه عساكر ابنزياد بود كشيدند، چون خوف آن
داشتند كه مبادا اندك اسلامى در قلوب اهل شهزاده عبدالعظيم مانده بسبب غيرت دينى
از من حمايت كنند (و حال آنكه اين خيال باطل و فكر محال بود، چونكه اسلام و دين و
غيرت و حميت مدتيست كه از آن ولا هجرت نموده و چنانچه هميشه مىگفتم) آنقدر مرا
بسرعت مىبردند و بشتاب مىكشيدند كه دكمههاى قبا و پيراهن، گلوى مرا چنان فشار
داد كه نفسم قطع شده بزمين افتادم. پس از آن به هيچگونه ندانستم كه مرا به چه نوع
به دارالاماره عمر سعد رسانيدند و تا مدت چهار ساعت هيچ نفهميدم كه در كجا هستم،
چون به خود آمدم و عمر سعد و شمر را (حسنخان قزوينى سرتيپ سوار كشيكخانه) در
حضور خود ديدم، و مدت سه ساعت هم بىعمامه بىرداء نشسته علىالاتصال آب
مىنوشيدم، چون كه بسبب حبس نفس حرارت شديده را در جگر حاصل شده بود (حتى تا
كرمانشاه اين باقى بود و مىبايست روزى چهلبار آب بنوشم) پس از آن شمر گفت دو
ساعت بيش بغروب نمانده بايد سوار شد، در اين بين بمختارخان گفتم بگوئيد كيف مرا كه
در آن اندكى پول است بياورند، ايشان بر خواسته رفتند و كيف را هم كه در آن بعضى
مبلغ و پارهاى اوراق و كتب بود، ندادند، و هرچه گفتم بديشان خبر دهيد كسى هم
بديشان خبر نداد، آخرالامر شمر گفتند وقت ميگذرد، ما كيف را براى شما به قم روانه