نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 63
نگاه معنادارى به او كرد و گفت ممكن است
ديگر مرا نبينى!
همين هم شد. سه روز بعد سكته كرد و چيزى نگذشت كه:
رفت به دار فنا، حجة الاسلام ما!
به همان دوست سپرد اگر مقدور بود در حرم حضرت معصومه عليها السلام
دفنم كنيد. اگر نشد، ديگر هيچ جاى دنيا برايم تفاوتى نمىكند.
آن چه مىخواست، شد. امروز او در جوار بزرگانى ديگر در حرم حضرت
معصومه عليها السلام آرميده است ...
سيد عبدالكريم كشميرى!
***
مريدان چيزى گفته بودند، نمىدانم!
دور و برش را گرفته بودند، نمىدانم!
همين قدر مىدانم كه در آن غروب گرم نجف، در ميان صحن حياط مرقد امام
عدالت، علىبنابيطالب عليه السلام يك لحظه از ذهنش گذشت كه خدايا زير اين آسمان
كبود، آيا كسى مثل من استخاره مىگيرد؟!
خيال است ديگر! چه مىشود كرد؟
در همان لحظه يك زن عرب پاپتى در مقابلش مكثى كرد و با لحنى عتاب
آلود گفت: سيد! جمع كن اين بساط استخاره را! نگاه تندى به او كرد و گفت برو ... او
هم رفت.
او رفت و اين ماند در تحير كه خدايا! چطور اين زن در همان آنى كه من
اين تصور را كردم ظاهر شد و فكر مرا چنين خواند و مشوش كرد؟
از جا برخاست و از اين سو به آن سو آن زن عرب بدوى را جستوجو كرد.
ديد عجب! همكار خود اوست. جلوى يكى از حجرههاى داخل صحن نشسته و استخاره مىگيرد.
زنهاى ديگر هم دور و برش مىلولند.
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 63