نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 283
او مىگويد: نه! بايد خود تجربه كنم.
بىاعتنا به حرف پير، راهش را مىگيرد و مىرود. راه را كه بسته مىبيند، هيچ!
وقتى از آن كوچه يا خيابان برمىگردد و خارج مىشود، خود، آن پير بخت برگشته است!
خب، اينها را شنيديد؟ بياييد مرد و مردانه، راهى كه اكنون در مقابل
ديدگانتان مىگشايم، نرويد! تجربه نكنيد! به خدا اين راه بنبست است.
***
گلى پدر نداشت. مادرش نانآور خانه نيز بود.
تنگ غروب كه از راه مىآمد، ديگر ناى حرف زدن نداشت؛ چه رسد به اينكه بنشيند و با
دختر خود درددل كند. برادر كوچكتر گلى نيز يله بود و رها؛ گاهى هم عرصه را بر آنها
تنگ مىكرد.
دخترى يتيم، در چنين شرايط طاقتفرسايى منتظر چيست؟ يك سبد محبت! نه!
يك تبسم ساده ... و اين تبسم از سوى پسرى نصيب او شد. به همراه يك كاغذ مچاله ...
و يك شماره تلفن.
دو سه روز با خودش كلنجار رفت كه زنگ بزند يا نزند! گاهى چند رقم اول
شماره را هم مىگرفت؛ اما غرورش به او نهيب مىزد كه نه! از يك دختر، عار است. پسر
بايد پا پيش بگذارد؛ اما خانه خلوت و تلفن و از همه مهمتر احساس بىمهرى و تنهايى،
دست به دست هم دادند و دست گلى را بردند تا گرفتن آخرين رقم شماره شاهين!
نخستين رابطهها فقط از طريق تلفن بود. بعد نوبت به قرارهاى
خيابانى رسيد. گلى از عاقبت اين كار مىترسيد. دوست داشت شاهين را نيز محك بزند.
حرف خواستگارى را مطرح كرد. شاهين بلافاصله پذيرفت. حرف و حديثها همه از عشق بود
و محبت و يكرنگى. شاهين ماجرا را با خانوادهاش گفت؛ تقريباً همه مخالفت كردند.
سطح خانوادهها به هم نمىخورد؛ اين يكى فقير و نادار، آن يكى پولدار
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 283