نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 282
برگ گلى، در هياهوى باد!
من دختر كوچكى دارم كه گاهى مىآيد كنار ميز كارم و مىگويد: «بابا،
اون كتاب بزرگه رو مىدى به من، ببينم؟»
مىدانم زورش نمىرسد كتابهاى بزرگ را در دست بگيرد؛ اما هر چه
مىگويم، قبول نمىكند. پايش را به زمين مىكوبد و اصرار مىكند. بايد هر از گاهى
يكى از آنها را به دستش بدهم، با كتاب محكم به زمين بخورد تا باور كند زور
برداشتنش را ندارد.
خودمانيم! شما جوانها هم بعضى كارهايتان مثل دختر من است. خيلى
چيزها را به گفتن، قبول نمىكنيد. بايد حتماً تجربه كنيد؛ بايد حتماً سرتان به سنگ
بخورد!
كاش فقط همين بود. گاهى وقتها ماجرا از اين هم پيچيدهتر است.
دوستى مىگفت زندگى، محله پر پيچ و خمى است كه بعضى كوچهها و
خيابانهايش باز و بعضى بسته است. جوانى در راه ورود به كوچهاى يا خيابانى، پيرى
دنيا ديده را مىبيند كه دارد از آن خارج مىشود. پير، دستى به محاسن سفيدش مىكشد
و مىگويد: جوان! از اين راه نرو. من رفتهام، نتيجه نگرفتهام.
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 282