نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 117
مىرود و نوشتههاى قبرها را مىخواند.
همچنين ديد كه او چطور وقتى گمشدهاش را يافت، قبر او را شست و بر آن
فاتحهاى خواند و صفايى كرد.
او از دور او را مىپاييد. وقتى از سر قبر برخاست و رفت، او آمد و
نام آن شهيد را به خاطر سپرد: على اصغر!
- على اصغر را مىشناسى؟ ... يكدستى زد تا ببيند او چه مىكند!
چيزى نگذشت كه او خود سرصحبت را باز كرد: پس مرا ديدى كه بر سر آن
قبر نشستم و فاتحه خواندم.
- بله، ديدم.
- ببخش كه پيش بچهها چيزى نگفتم. اين يك راز نهفته است ميان من و
خدا و على اصغر و تو اولين كسى هستى كه برايت مىگويم.
من اهل شهركردم. وقتى در كنكور شركت كردم و اهواز پذيرفته شدم، غم
دنيا بر دلم سايه افكند. تا آن وقت هيچگاه من از شهر و ديار و خانوادهام جدا نشده
بودم. دانشگاه برايم محيط غريبى بود. نمىتوانستم با كسى ارتباط بگيرم.
حتى از پيدا كردن دو سه نفرى كه هم اتاقىهاى من در خوابگاه دانشجويى
باشند، عاجز بودم ...
خدا مىداند كه چه كشيدم! يك هفتهاى با همين وضعيت سر كردم. از
تنهايى رنج مىبردم و از همه چيز، بوى غربت استشمام مىكردم.
شبى ميان بستر دراز كشيده، فكر مىكردم خدايا من چگونه در اين محيط-
آن هم براى چند سال- تاب بياورم؟ ...
از خدا كمك خواستم و با چشم گريان خوابم برد.
در عالم رؤيا شهيدى را ديدم، با چهرهاى مشعشع و تابان.
از ديدار او چنان آرامشى به من دست داد كه نظير آن را هيچگاه تجربه
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 117