نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 118
نكرده بودم. او رنگ و بوى اجابت دعايى ناب
را داشت:
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
اى آفتاب رخ، بنما از نقاب ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست
از احوالم پرسيد. به او گفتم. خنديد و گفت از اين پس هر از گاهى
سراغت مىآيم. گفتم تو كه هستى؟ گفت نامم على اصغر است. چيزى نمىگذرد كه تو هم به
ديدار من مىآيى؛ در مزار شهداى هويزه، سمت چپ، رديف ... قبر مرا پيدا كن.
از آن زمان هر گاه احساس تنهايى مىكنم، على اصغر مىآيد، روحى
دوباره در من مىدمد و مىرود ...
با او عالمى دارم. هر چند يك بار بيشتر بر سر مزارش نيامدهام!
***
وقتى فرزندان يعقوب با پدر گفتند براى ما در
برابر خطايى كه كردهايم، از خدا آمرزش بخواه، يعقوب به آنان گفت در انتظار سحرگاه
شب جمعه بمانيد كه آنگاه وقت اجابت دعاست.
آن جوان كرمانى نيز در آن شب جمعه ماه مبارك رمضان وقتى صداى مؤذن را
شنيد، سفره سحر را جمع كرد و با خود گفت امروز مىدانم حاجت خود را كجا برم!
شنيده بود آنروز در شهر او ياس سپيد مىآورند ... شهيد مىآورند!
... و او از اولين كسانى بود كه رسيد به قافله گمنامانى كه در عرش از
همه آشناترند.
زير تابوت شهيدى را گرفت. گريه كرد. التماس كرد. پرچم سه رنگ را غرق
بوسه كرد ... تو را نمىشناسم. نمىدانم كه هستى؛ اما مىدانم اگر
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 118