چون ظرفهاى امروز زياد است آمدهام كمكتان كنم. بدنم شروع به لرزيدن
كرد.
خدايا چه مىبينم! به زهرا گفتم: تو را به خدا از امام خواهش كنيد كه
ايشان تشريف ببرند. خود ما ظرفها را مىشوييم. اين براى من خيلى غير مترقبه بود.[1]
تا زمانى كه موشك به پيشانيم بخورد
يك روز بعد از ظهر حدود هفت الى هشت موشك به اطراف جماران اصابت كرد.
من خدمت امام رفتم و عرض كردم: اگر يكمرتبه يكى از موشكهاى ما به كاخ
صدام بخورد و صدام طورى بشود، ما چقدر خوشحال مىشويم؟ اگر موشكى به نزديكىهاى
اين جا بخورد و سقف پايين بيايد و شما طورى بشويد چه؟ امام در پاسخ گفتند:
واللّه من بين خودم و آن سپاهى كه در سه راه بيت است، هيچ امتياز و
فرقى قائل نيستم. واللّه اگر من كشته شوم يا او كشته شود، براى من فرقى نمىكند.
گفتم: ما كه مىدانيم شما اينگونهايد، امّا براى مردم فرق مىكند. امام فرمودند:
نه، مردم بايد بدانند اگر من به جايى بروم كه بمب، پاسداران اطراف
منزل مرا بكشد و مرا نكشد، من ديگر به درد رهبرى اين مردم نخواهم خورد.
من زمانى مىتوانم به مردم خدمت كنم كه زندگىام مثل زندگى مردم
باشد. اگر مردم يا پاسداران يا كسانى كه در اين محل هستند طورىشان بشود، بگذار به
بنده هم بشود تا مردم بفهمند همه در كنار هم هستيم.
گفتم: پس شما تا كى مىخواهيد اين جا بنشينيد؟ به پيشانى مباركشان
اشاره كردند و فرمودند: تازمانى كه موشك به اين جا بخورد.[2]