responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : سيره آفتاب نویسنده : خميني، سید روح الله    جلد : 1  صفحه : 56

بگويم در طول شصت سال زندگى، هيچ وقت يك ليوان آب از خانم نخواستند.

هميشه خودشان اقدام مى‌كردند. اگر هم خودشان در شرايطى بودند كه نمى‌توانستند، مى‌گفتند: آب اين جا نيست؟. هيچ وقت نمى‌گفتند بلند شويد آب به من بدهيد. نه تنها به خانم، حتى به ما كه دخترهايشان بوديم و اگر آقا آب مى‌خواستند، همه با سر مى‌دويديم كه آب بياوريم. ولى هيچ وقت از ما نخواستند كه يك ليوان آب به دستشان بدهيم.

در شرايط سخت روزهاى آخر، هروقت چشم باز مى‌كردند، اگر قادر به صحبت بودند، مى‌گفتند: خانم چطورند؟ مى‌گفتيم: خانم خوبند. بگوييم بيايند پيش شما؟

مى‌گفتند: نه، خانم كمرشان درد مى‌كند. بگذاريد استراحت كنند.[1]

خوش به حال من كه چنين همسرى دارم‌

امام به همسرشان علاقه وافرى داشتند، به طورى كه از نظر امام همسرشان در يك طرف قرار داشت و بچه‌هايشان در طرف ديگر، و اين دوست داشتن با احترام خاصى توأم بود.

يادم هست يك بار كه خانم مسافرت رفته بودند، آقا خيلى دلتنگى مى‌كردند.

وقتى آقا اخم مى‌كردند، ما به شوخى مى‌گفتيم: اگر خانم باشند، آقا مى‌خندند و وقتى خانم نباشند، آقا ناراحتند و اخم مى‌كنند.

خلاصه، ما هر چه سر به سر آقا گذاشتيم، اخم آقا باز نشد. بالاخره من گفتم:

خوشا به حال خانم كه شما اين قدر دوستش داريد. ايشان گفتند: خوش به حال من كه چنين همسرى دارم. فداكارى كه خانم در زندگى كرده‌اند، هيچ كس نكرده است.

شما هم اگر مثل خانم باشيد، همسرتان شما را اين قدر دوست خواهد داشت.[2]


[1] - صديقه مصطفوى: دختر امام، پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 92

[2] - زهرا اشراقى: پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 199- 198

نام کتاب : سيره آفتاب نویسنده : خميني، سید روح الله    جلد : 1  صفحه : 56
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست