خليفه فرمايد دون حق من باشد.» گفت «باسم
اللّه بيا تا بدر سراى خليفه شويم.»
22- چون بدر سراى رسيديم آن خادم منتظر بود. آنچه من بحاجب الباب
گفتم با خادم بگفت. خادم برفت و با معتصم بگفت. خادم را گفت «برو او را نزد من
آر.» خادم مرا نزد معتصم برد. مرا گفت «چرا بانگ نماز بىوقت كردى؟» من قصه آن ترك
و آن زن از اول تا آخر بگفتم. چون بشنيد عظيم برآشفت. خادم را گفت «حاجب الباب را
بگوى كه با صد سوار بسراى فلان امير رو و او را بگو كه «خليفه ترا مىخواند.» چون
او را بدست آورى[1] آن زن را
كه او ديروز بسراى خود برده بود بيرون آور و با اين پيرمرد و دو سه مرد ديگر بخانه
خويش فرست و شوهرش را بدر خوان و بگوى كه «معتصم ترا سلام مىرساند و در باب اين
زن شفاعت مىكند و مىگويد حالى كه رفت او را در آن هيچ گناهى نبود، بايد كه او را
نيكوتر از آن دارى كه مىداشتى.» و اين امير را زود پيش من آر.» و مرا گفت «زمانى
اينجا باش.» چون يكساعت بود امير را پيش معتصم آوردند. چون چشم معتصم بر وى افتاد
گفت «اى چنين و چنين از بىحميّتى من در دين مسلمانى ترا چه معلوم گشته است و يا
از ظلم من بر كسى چه ديدهاى و بروزگار من چه خلل در مسلمانى آمده است؟ نه من
همانام كه بسوى مسلمانى كه در دست روميان اسير افتاده بود از بغداد برفتم و لشكر
روم را بشكستم و قيصر را هزيمت كردم و شش سال بلاد روم را همى كندم و تا قسطنطنيه
را نكندم و نسوختم و مسجد جامع بنا نكردم و تا آن مرد را از بند ايشان نياوردم 21 بازنگشتم؟ امروز از عدل و سهم من گرگ و
ميش بيك جا آب مىخورند تا ترا چه زهره آن باشد كه در شهر بغداد بر سر بالين من
زنى را بمكابره بگيرى و در سراى خود برى و فساد كنى و چون مردمان امر