آينه نگاه كرد. چهره خود را بديد، تبسّم كرد
و احمد حسن را گفت «دانى كه اين زمان در دل من چه مىگردد؟» گفت «خداوند بهتر
داند.» گفت «مىترسم كه مردمان مرا دوست ندارند از آنچه روى من نه نيكوست و مردمان
بعادت پادشاه نيكوروى را دوست دارند.» احمد حسن گفت «اى خداوند يك كار بكن تا مردم
ترا از زن و فرزند و جان خويش دوستتر دارند و بفرمان تو در آب و آتش روند. گفت
«چه كنم؟» گفت «زر را دشمن گير تا مردمان ترا دوست گيرند.» محمود را خوش آمد. گفت
«هزار معنى و فايده در زير اين سخن است.» پس محمود دست بعطا دادن و خيرات كردن
برگشاد و جهانيان او را دوست گرفتند و ثناگوى وى شدند و كارهاى نيكو و فتحهاى
بزرگ بر دست او برآمد و بسومنات شد و منات را بشكست و بياورد[1]
و بسمرقند شد و بعراق آمد. پس روزى احمد حسن را گفت «تا من دست از زر بداشتم هر دو
جهان مرا بدست آمد و چون دينار[2] را خوار
گرفتم عزيز دو جهان گشتم.»
*** و پيش از او اسم سلطانى نبود و نخستين كسى كه در اسلام خود را
سلطان خواند محمود بود و بعد از او سنّت گشت و پادشاهى عادل و خداترس و دانش دوست
و جوانمرد و بيدار و قوىراى و پاكدين و غازى بود. و روزگار نيك آن باشد كه در آن
روزگار پادشاهى عادل باشد.
الخبر
5- در خبر است 16 كه
پيغمبر صلوات اللّه عليه گفت «العدل عزّ الدين و قوّة السلطان و فيه صلاح الخاصة و
العامة.» يعنى عدل عزّ دين است و قوّت سلطان و صلاح لشكر و رعيّت است. و ترازوى
همه نيكيهاست چنانكه خداى تعالى