آنكه مهمانان بمجلس شراب شوند.» لا بد او
بطمع مال بيايد. چون]131 a[ اينجا آيد سرش برگيريم. آنگاه بگويم چه بايد كردن.»
14- نصر در وقت دو خادم خاص را بفرستاد و اين پيغام بداد. مردم بنان
خوردن مشغول بودند و سپاهسالار با يك دو تن از ايشان بگفت كه «پادشاه مرا از
بهرچه مىخواند.» گفتند «برو و آن نيز بيار كه امروز ما را همه در خورد است.»
سپاهسالار بتعجيل بسراى ملك شد، او را در حجرهاى خواندند و در حال غلامان را
بفرمود تا سر از تنش جدا كردند و در توبرهاى نهادند. پس نوح پدر را گفت «برنشين
تا هر دو بسراى سپاهسالار رويم و توبره با خود ببريم و تو پيش سران لشكر از
پادشاهى بيزار شو و مرا ولىعهد كن تا من جواب ايشان بدهم و پادشاهى در خانه ما
بماند كه اين لشكر نيز با تو نسازند و تو مگر بمرگ خويش ميرى.» هر دو برنشستند و
بتعجيل بسراى سپاهسالار شدند.
سران سپاه نگاه كردند، پادشاه را ديدند با پسر كه از در سراى درآمد.
همه برخاستند و پيش بازشدند و هيچ كس ندانست كه حال چه رفته است. گفتند «مگر
پادشاه را بدين مهمانى[1] رغبت
افتاد.» نصر بن احمد رفت و بجايگاه خويش بنشست و سلاحداران از پس پشت او
بايستادند و نوح بر دست راست پدر بايستاد و گفت «شما بنشينيد و نان تمام بخوريد.»
15- همه بنشستند و نان بخوردند و خوان يغما كردند. نصر بن احمد گفت
«بدانيد كه از آنچه شما سگاليدهايد من آگاه شدم و چون من بدانستم از قصد شما بمن
دل من بر شما بد شد و دل شما كه بر من بد شده است اكنون بتر شد. بعد از اين نه شما
را بر من ايمنى باشد و نه من از شما. اگر من از راه بيفتادم و يا مذهبى بد گرفتم
يا گناهى از من در وجود آمد]131 b[ كه بدان