لشكر گفتوگويى بخاست و گفتند «بهيچ حال
همداستان]921 b[ نباشيم بدين كه پادشاه اختيار كرده است.» و سران لشكر در سرّ
بيكديگر پيغام دادند كه «تدبير اين كار چيست؟» همه از دل يكديگر آگاه شدند كه سران
سپاه و لشكر بدين كه پادشاه بر دست گرفته است رضا نمىدهند الا يك دو امير از
تركان كه در اين مذهب شده بودند. ديگر همه دستارداران بودند. آخر سران سپاه را بر
آن اتفاق افتاد كه «پادشاه كافر نخواهيم. پادشاه را بكشيم و ترا كه سپاهسالارى
بپادشاهى بنشانيم و سوگند خوريم كه از اين قول باز نگرديم.» سپاهسالار هم از جهت
دين و هم بطمع پادشاهى اجابت كرد و گفت «اول تدبيرى بايد كرد كه سران سپاه جايگاهى
بهم بنشينيم و بيك جا متفق گرديم و سوگندخوارگى كنيم و بسگاليم كه اين كار را
چگونه بر دست بايد گرفت چنانكه پادشاه نداند.»
11- از سران سپاه پيرى بود كه او را طلن اوكا گفتندى، گفت «تدبير اين
كار آنست كه تو كه سپاهسالارى از پادشاه درخواهى كه سران سپاه از من ميهمانى
مىخواهند.» بهيچ حال نگويد كه «مكن.» گويد «بكن اگر برگ دارى و توانى كردن.» تو
گويى «بنده را از شراب و خوردنى تقصيرى نباشد و ليكن از معنى فرش و طرح[1] و آلت مجلس و زينتى كه از زرينه و
سيمينه باشد چنانكه بايد بنده را نيست.» پادشاه گويد «هرچه بايد از خزينه و
شرابخانه و فرّاشخانه ما ببر.» تو گويى «بنده مهمانى بشرطى مىكند كه چون مهمانى
بخورند بغزات كافر شوند ببالاساغون كه كافر ترك ولايت گرفت و نفير متظلّمان از حد
گذشت- تا بر تو بدگمان نشود.» آنگاه در برگ مهمانى قيام كن و سپاه را وعده ده كه
«فلان روز رنجه باشيد.» و هرچه در خزينه