بودند. چون تبع او بسيار بود آهنگ پادشاه
كرد و خواص پادشاه را بر آن داشت تا سخن او بنيكى در مستى]921 a[ و هشيارى پيش نصر بن احمد
ياد مىكنند[1]. ايشان
چندان بگفتند و نيابت داشتند كه نصر بن احمد را بديدن او رغبت افتاد. پس محمّد
نخشبى را پيش امير خراسان بردند و بدانايى او را بستودند امير خراسان او را
خواستارى كرد و عزيز مىداشت و او بهر وقت از مقالت خويش در سمع او مىافكند و
هرچه او بگفتى نزديكان و نديمان كه مذهب او گرفته بودند زه و احسنت زدندى و گفتندى
«همچنين است.» و هر روز[2] نصر بن
احمد او را نيكوتر مىداشت و چنان بد كه بىاو نشكيفتى. در جمله كار بجايگاهى رسيد
كه نصر بن احمد دعوت او را اجابت كرد و محمّد نخشبى چنان مستولى گشت كه وزيرانگيز
و وزيرنشان شد و پادشاه آن كردى كه او گفتى.
10- چون كار نخشبى بدين جايگاه رسيد دعوت آشكارا كرد و هممذهبان او
نصرت او كردند و مذهب آشكارا كردند و دلير شدند و پادشاه همنشينى سبعيان مىكرد.
تركان و سران لشكر را خوش نيامد كه پادشاه قرمطى شد و آن روزگار هركه در اين مذهب
شدى او را قرمطى خواندندى. پس عالمان و قاضيان شهر و نواحى گرد آمدند و جمله پيش
سپاهسالار لشكر شدند و گفتند «درياب كه مسلمانى در ماوراء النهر خراب شد و اين
مردك نخشبى پادشاه را از راه ببرد و قرمطى كرد و مردمان را بىراه كرد و اينك كار
او بجايگاهى رسيد كه آشكارا دعوت مىكند. بيش از اين خاموش نتوانيم بودن.»
سپاهسالار گفت «سپاس دارم و شما بازگرديد و ساكن باشيد. ان شاء اللّه خداى تعالى
بصلاح باز آورد.» ديگر روز اين معنى با نصر بن احمد بگفت. سودى نداشت. و در ميان