ديگر بكردند در مقابله ژاشت و؟؟؟ فامر و
كميج[1] 63 در حدّ ختلان نام آن ويشگرد، برجاى است و آبادان
و آن سلاحخانه و اسپ رمه همچنان بر حال خويش است، و رباطى چند شهرى حصين هم بر
اينگونه بسبيجاب[2] بكردند،
برجاى است و آبادان، و حصارى بر راه خوارزم كه آن را فراوه خوانند و حصارى بدر بند
و حصارى باسكندريه چنانكه ده حصار بكردند هر يكى چون شهرى. هنوز مال بيش آمد.
بفرمود تا اين مال را كه از همه عمارت زيادت آمده بود بردند و بر مجاوران و
مسكينان مكّه و مدينه و بيت المقدس تفرقه كردند.
حكايت
10- زيد بن اسلم گفت: شبى امير المؤمنين عمر
64 بن الخطاب[3] رضى اللّه
عنه بتن خويش عسس مىگشت و من با وى بودم. از مدينه بيرون شديم و در آن صحرا ديوار
بستى بود بيران و در آن جايگاه آتشى مىتافت. عمر مرا گفت «يا زيد بيا تا آنجا
شويم و بنگريم]48 b[ تا كيست كه نيم شب آتش افروخته است.» رفتيم.
چون بنزديك رسيديم زنى را ديديم كه ديگكى بر سر آتش نهاده بود و دو بچگك طفل در
پيش او بر زمين خوفته و مىگفت «خداى تعالى داد من از عمر بدهاد كه او سير خورده و
ما گرسنه.» عمر كه آن بشنيد مرا[4] گفت «يا
زيد اين زن بارى از همه خلق مرا بخداى سپارد. تو اينجا باش تا من بنزديك زن شوم و
از حال او بررسم.» رفت تا پيش زن و گفت «بدين نيمشب چه مىپزى در اين صحرا؟» گفت
«زنى درويشم و در مدينه سراى ملك ندارم و بر هيچ چيز قادر نيستم و از شرم آنكه دو
طفل من از گرسنگى بگريند و بانگ دارند و من
[1] - ژاست و وامر؟؟؟ و بكيچN : و نام اوامر و بكچ كردندC : و او
مر كيجR : و اومر و بكچB : و امروز هستP -:K