6- مأمون روزى بمظالم نشسته بود
55. قصهاى بدو برداشتند در حاجتى.
مأمون آن قصه مر فضل بن سهل را داد كه وزيرش بود، گفت «حاجت اين مرد
روا كن بزودى كه اين چرخ تيز گرد تيزتر از آن است كه بر يك حال بماند و اين گيتى
زود سيرتر از آن است كه مر هيچ دوست را وفا كند. و امروز مى[1]
توانيم نيكويى كردن، باشد كه فردا روزى باشد كه اگر خواهيم كه با كسى نيكويى كنيم
نتوانيم كردن از عاجزى.»