10- چون زر بياورد عضد بستد و پيش قاضى نهاد
كه «اين دويست دينار است، در وجه زيرزمين كن و اگر تمام نباشد اين قدر ديگر
بفرستم.» قاضى گفت «اللّه اللّه اى ملك من اين قدر خدمت اگر از زر خويش كنم بس
كارى نباشد.» عضد گفت «شرط نباشد كه تو از جهت مهمات من زر خويش خرج كنى كه زر تو
حلالى است، اين كار را نشايد. جهد آن كند تا بدانچه بر او اعتماد افتاده است بجاى
آرد، همه خدمتى كرده باشد.» قاضى گفت «فرمان ملك راست.» اين دويست دينار در آستين
نهاد و از پيش ملك بيرون آمد بر صفتى كه از شادى در پوست نمىگنجيد، با خود گفت
«بپيرانه سربخت و دولت مرا دوست گرفته است و خانومان من پر زر خواهد شد و همه
روزى من خواهد بود. اگر ملك را حالى افتد نه كس بر من قبالهاى دارد، همه با من و
فرزندان من بماند. خداوند دو آفتابه كه زنده است از بيست هزار دينار دانگى از من
بازنتوانست ستد. ملك كه مرده باشد يا كشته از من كى چيزى تواند ستد؟» و عمارت
سردابه بتعجيل بكرد و در مدت يك ماه زيرزمين بپرداخت سخت محكم و نيك. و برخاست و
بسراى عضد شد نماز خوفتن. عضد او را خالى پيش خويش خواند و گفت «بدين وقت بچه
آمدهاى؟» گفت «خواستم كه ملك را معلوم گردانم كه زيرزمينى چنانكه فرموده بود تمام
گشت.» عضد گفت «چنين خواهم و من دانستم كه تو در كارها بجد باشى. الحمد للّه كه
ظن]15 b[ من در تو خطا نيست و دل من از اين مهمّ فارغ كردى، و آنچه با تو
گفتهام لحظهاى از انديشه آن خالى نيم. از آن مبلغ كه مسمّى كردهام هزار هزار و
پانصد هزار معدّ شده است از زر و جواهر. پانصد هزار دينار ديگر درمىبايد. و چندين
جامه و عود و عنبر و مشك و كافور و هرچيز در وجه اين نهادهام و در آيندگى زمان تا
زمان بيّاعان زر آورند و در اين يك هفته تمام گردد. آنگاه بيكبار آنجا