ما بزشتى برند و هرگاه كه از ما ياد كنند بر
ما لعنت و نفرين كنند و فردا گرفتارى باشد و جاى ما در دوزخ بود. پس آنچه ممكن گشت
جهد بندگى مىكنيم و انصاف خلق مىدهيم و احسانى مىكنيم. و ليكن مقصود من از اين
گفتن با تو آن است كه در سراى جماعتى اطفال و عورات دارم، و كار پسران خوارتر است
كه ايشان همچو مرغى پرنده باشند، از اقليمى باقليمى توانند شد، حال اين سرپوشيدگان
بتر كه بيچاره باشند و من امروز مىتوانم كه در حق ايشان انديشهاى كنم، و فردا
شايد كه مرگ فرارسد و يا دولت را گردشى باشد و خواهم كه با ايشان نيكويى كنم،
نتوانم كرد. و امروز در همه مملكت من چندانكه مىانديشم از تو پارساتر و
خداىترستر و كوتاهدستتر و با ديانت و امانتتر مردى نيست، و مىخواهم كه دوبار
هزار هزار دينار زر نقد و جواهر بوديعت پيش تو بنهم چنانكه من دانم و تو و خداى
عزّ و جلّ. و اگر فردا روز حالى باشد و كار ايشان بجايى رسد كه بقوت روز درمانند
در سرّ ايشان را بخوانى چنانكه هيچ كس نداند و بر ايشان قسمت كنى، و هريكى را
بمردى دهى تا پرده ايشان دريده نشود و نانخواه خلق نشوند. و تدبير اين كار آن است
كه در سراى خويش در حجرههاى درونى خانهاى اختيار كنى و در آنجا زيرزمينى از خشت
پخته محكم بسازى. چون تمام گردد مرا خبر دهى تا من بفرمايم شبى بيست مرد خونى
را]15 a[ كه قتل بر ايشان واجب است از زندان بدر آرند و اين مال بر پشت
ايشان نهند و بسراى تو آرند و در آن زيرزمين بنهند و در سردابه برآرند و بازگردند.
و همه را بفرمايم تا گردن بزنند تا پوشيده بماند.» قاضى گفت «فرمانبردارم و آنچه
ممكن گردد در اين خدمت بجاى آرم.» پس ملك خادمى را نرمك در گوش گفت «برو بخزينه و
دويست دينار زر مغربى در كيسهاى كن و زود بيار.»