مىانديشيد كه چه چاره كنم تا اين مال از
دست قاضى بيرون كنم. با خويشتن گفت «اگر بزور و سلطنت قاضى را بگيرم و برنجانم او
بهيچ حال معترف نشود و مقرّ نيايد و خيانت بر خويشتن درست نكند و اين مال در تهلكه
افتد و مردمان نيز مرا در زبان گيرند كه عضد مردى پير و عالم و قاضى را بطريق محال
مىرنجاند و اين زشتنامى بهمه اطراف بپراگند. مرا تدبيرى مىبايد كرد كه اين
خيانت بر قاضى درست گردد و اين مرد بمال خويش رسد.»
8- چون بر اين حديث يك دو ماه برآمد قاضى نيز اثر خداوند زر هيچ جاى
نديد. گفت «بيست هزار دينار بردم و ليكن يك سالى ديگر صبر كنم.
باشد كه از كسى خبر مرگ او شنوم چه بر آن حال كه من او را ديدم او
خود زود ميرد.»
9- پس چون بر اين سخن دو ماه بگذشت روزى گرم گاه بوقت قيلوله عضد كس
فرستاد و قاضى را بخواند و با او خلوت كرد و گفت «اى قاضى دانى كه ترا از بهرچه
رنجه كردهام؟» گفت «ملك بهتر داند.» گفت «بدان كه عاقبت- انديش شدهام و در اين
تفكّر و سودا خواب از چشم من رميده است كه بر اين دنيا و مملكت دنيا معوّلى نيست و
نه بر اين زندگانى هيچ اعتماد است. از دو بيرون نيست، يا ملكجويى از گوشهاى
برخيزد و اين پادشاهى از دست ما بيرون كند چنانكه ما از دست ديگرى كرديم- و بنگر
تا چه رنجها بمن رسيد تا من يك راه چنين راست توانستم نشست- و يا فرمان حق دررسد و
ما را ناگاه از اين تخت و مملكت جدا گرداند بناكام، و هيچ كس را از مرگ چاره نيست
و اين روز عمر روزنامه ماست، اگر نيك باشيم [05 b] و با خلق خداى نيكويى كنيم تا جهان و مردم
باشند از ما بنيكويى ياد كنند و ثنا گويند و فردا بقيامت رستگارى يابيم و در بهشت
رويم و اگر بد باشيم و با بندگان خداى بدى كنيم تا قيامت نام