هيچ نمىگويد يك بدره زر سرخ بده او را.
خادم بيرون رفت، ديد كه او به كار خود مشغول است و دانه خرما از زمين برمىچيند و
به هيچ كس التفات نمىكند.
پس بدره زر سرخ بدو داد. آن پير رد كرد و قبول ننمود و اين بيتها
برخواند.
ارى
الدّنيا لمن هو فى يديه
هموما
كلّما كثرت لديه
تهين
المكرمين لها بصغر
و
تكرم كلّ من هانت عليه
اذا
استغنيت عن شىء فدعه
و
خذ ما انت محتاج اليه
و اما در زمان تبع تابعين و سلف حكايت كردهاند كه مهدى حج كرد و
مردمان بسيار گرد او برآمده بودند. سفيان ثورى در ميان غلبه مردم بود. گفت: اى
نيكو رو، به ما رسيده به اسناد كه حضرت پيغامبر صلى اللّه عليه و سلم حج كرد و بر
شترى سوار بود و نه كسى را مىزدند و نه كسى را مىراندند و نه چاووشان مردم را از
راه او دور مىكردند. پرسيد كه اين چه كسى است؟ گفتند: سفيان ثورى است. پس او را
طلب كردند و نيافتند، و در ميان مردمان خود را پوشيده ساخت.
و اما در زمان سلف حكايت كردند كه به مأمون خليفه گفتند: مردى هست كه
امر معروف مىكند و احتساب مىنمايد. مأمون گفت: او را بياوريد.
چون او را درآوردند مأمون گفت: چه چيز ترا بر امر معروف داشته، و حال
آن كه ما بدين اولىايم؟ و مأمون در وقت اين سخن كتابى در دست داشت.
و از دست او بيفتاد و مأمون از آن آگاه نبود. آن محتسب گفت: قدم خود
را از نام خداى تعالى بردار، بعد از آن هرچه مىخواهى بگوى. مأمون مراد او را
نفهميد تا آن زمان كه سه نوبت گفت. پس گفت: بردار، يا مرا رخصت ده تا بردارم. گفت:
رخصت دادم. پس كتاب را برداشت و به دست مأمون داد.
مأمون برداشت و ببوسيد و خجل شد و گفت: آيا آمنى از ايشان كه حق
تعالى در باب ايشان گفت: الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي
الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ
نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ[1] چون امر معروف و نهى منكر حق ماست كه خداى تعالى ما را در زمين
تمكين داده، تو چرا نفس خود را درين كار احق