سزاوارتر از ديگران ساخت؟ مهدى در او نظر
معرفت كرد. زيرا كه او را مىشناخت، و او از غلامان آزاد كرده ايشان بود. و فرمود
كه او را به بغداد بردند و در اصطبل حبس كردند. و اسپى داشت مهدى كه مردم را به
دندان مىگرفت، او را پهلوى او بستند. آن اسپ منقاد او شد به امر اللّه تعالى، و
اصلا او را نگزيد. پس مهدى فرمود كه او را در خانهاى كردند، و در آن را بربستند و
كليد نزد مهدى آوردند. بعد از سه روز او را در بستان ديدند، با او گفتند كه ترا كه
بيرون كرد؟ گفت: آن كس كه مرا حبس كرد.
و روايت كردهاند كه هارون الرشيد نوبتى به گشت بستان خود رفت و با
او كنيزكى بود كه عود مىنواخت و غنا مىگفت از جهت او، و عود نيكو نمىنواخت.
پرسيد كه چرا عود نيكو نمىنوازى؟ گفت: اين عود من نيست.
فرمود كه عود او را بياورند. چون عود او را مىبردند، فقيرى پيرى از
زمين دانه خرما برمىچيد، عود او را بر زمين زد و بشكست. او را گرفتند و پيش خليفه
آوردند و خبر كردند كه او عود را شكسته، بسيار در قهر شد. مردمان گفتند: او را
بكش. گفت: نى، او را بياورند تا سؤال كنيم از او. و خليفه از آنجا به مجلس حكم آمد
و آن پير فقير را حاضر كردند و دانههاى خرما كه برچيده بود در آستين داشت. خادم
گفت: اين دانهها را بيرون آور. گفت: اين معاش من است امشب.
خادم گفت: ما امشب ترا شام دهيم. گفت: مرا حاجت به شام شما نيست.
خليفه گفت: بگذار او را. ديگر گفت: ترا چه بر اين داشت كه كردى؟ پير گفت: چه كردم؟
خليفه را حيا آمد كه در مجلس حكم نام عود را برد. پير گفت: من از پدران و اجداد تو
شنيدم كه اين مىخواندند: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ
بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ- إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ
الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ[1].
من منكرى ديدم و آن را تغيير نمودم. خليفه گفت: تغيير كن هر منكرى كه بينى. و غير
از اين هيچ نگفت. و آن پير بيرون رفت. خليفه با خادم گفت: بيرون رو، و حال اين مرد
را احتياط كن، اگر حكايت آنچه گذشته با مردمان مىگويد، او را هيچ مده. و اگر