نام کتاب : سفرنامه گوهر مقصود: خاطرات سياسى و اجتماعى دوره استبداد صغير نویسنده : طهرانى، سيد مصطفى جلد : 1 صفحه : 94
هرچه گفت: «من مىبينم چشمهايت در حدقه از
شدّت مرض به گردش و اندامت از ضعف مزاج در لرزش است» عذر آورده جوابش گفتم.
بعد او برخاست، مرا وداع كرده برفت. من هم عصا در دست گرفته با حالت
نزار به بازار آمده، قدرى نان و پنير خريده مراجعت نمودم. افطار كرده در بستر
اوفتادم. قدرى از شب گذشت، حالتم سنگين شد و نتوانستم حرم مشرّف شوم، زيرا كه از
شدّت ضعف، بدن را افسرده و خود را مرده مىپنداشتم تا آنكه شش ساعت از شب گذشت.
با خود گفتم كه حال وقت راز عاشقان و نياز مستمندان است خوب است به
آستانه مشرّف شده، اگر مرگ برسد در عتبه دوست جان داده باشم.
[تشرف به آستانه به اميد جان دادن]
برخاستم با تن بيمار به درگاه فلك دربارش رسيدم، درب كفشدارى خواستم
وارد شوم به سبب ضعف پايم لرزيد بر زمين خوردم. در كمال خوشحالى گفتم: الحمد اللّه
به مقصود رسيدم و گوى سعادت ربودم زيرا كه اين علامت مرگ و حالت مردن است. اى كاش
مكرّر به اين فيض فائز مىشدم[1]. قدرى تأمّل
كردم، ديدم روح سماجت مىكند و از تن بيرون نمىرود. دلتنگ شده با وى به جنگ آمدم
كه اى بىسعادت، چرا از تن مفارقت نمىكنى و با ارواح شهيدان كويش مصاحبت
نمىنمايى؟ مرا وا رهان و خود را به دوست رسان.
آن بد خسّت سخنان سختم را نشنود و از تن حركت ننمود. لابد برخاسته به
آستانه مشرّف شدم و در رواق دار السيّادة رسيدم، جمعيّت بسيار، و زوّار بىشمار
بودند.
ديدم نمىتوانم در آن ميانه خود را به حرم رسانم. لابد در بالاى سر،
زير پنجره نقره نشستم و بگريستم.
گاهى به ضراعت، گاهى به شكايت، جسارت مىرفت و لحظهاى هم از شدّت
مرض، نفس تنگى مىكرد، ساكت مىشدم. بعد سر برداشته، توجه به ضريح مقدّس